Monday, November 29, 2004

کودک در چمنزار

کودک نجوا کرد: خدایا با من صحبت کن. و یک چکاوک آواز خواند، ولی کودک نشنید
پس کودک با صدای بلند گفت: خدایا با من صحبت کن. و آذرخش در آسمان غرید، ولی کودک متوجه نشد
کودک فریاد زد: خدایا یک معجزه به من نشان بده. و یک زندگی متولد شد، ولی کودک نفهمید
کودک نا امیدانه گریه کرد و گفت: خدایا مرا لمس کن و بگذار تو را بشناسم. پس خدا نزد کودک آمد و او را لمس کرد! ولی کودک بالهای پروانه را شکست و در حالی که خدا را درک نکرده بود از آنجا دور شد

No comments: