Tuesday, November 28, 2006

Story

سرزميني بود كه همه ي مردمش دزد بودند . شب ها هر كسي شاكليد و چراغ دستي دزدانش را بر مي داشت و مي رفت به دزدي خانه ي همسايه اش. در سپيده ي سحر باز مي گشت، به اين انتظار كه خانه ي خودش هم غارت شده باشد. و چنين بود كه رابطه ي همه با هم خوب بود و كسي هم از قاعده نافرماني نمي كرد. اين از آن مي دزديد و آن از ديگري و همين طور تا آخر و آخري هم از اولي. خريد و فروش در آن سرزمين كلاهبرداري بود، هم فروشنده و هم خريدار سر هم كلاه مي گذاشتند. دولت، سازمان جنايتكاراني بود كه مردم را غارت مي كرد و مردم هم فكري نداشتند جز كلاه گذاشتن سر دولت. چنين بود كه زندگي بي هيچ كم و كاستي جريان داشت و غني و فقيري وجود نداشت. ناگهان ـ كسي نمي داند چگونه ـ در آن سرزمين آدم درستي پيدا شد. شب ها به جاي برداشتن كيسه و چراغ دستي و بيرون زدن از خانه، در خانه مي ماند تا سيگار بكشد و رمان بخواند . دزد ها مي آمدند و مي ديدند چراغ روشن است و راهشان را مي گرفتند و مي رفتند. زماني گذشت. بايد براي او روشن مي شد كه مختار است زندگي اش را بكند و چيزي ندزدد، اما اين دليل نمي شود چوب لاي چرخ ديگران بگذارد. به ازاي هر شبي كه او در خانه مي ماند، خانواده اي در صبح فردا ناني بر سفره نداشت. مرد خوب در برابر اين دليل، پاسخي نداشت. شب ها از خانه بيرون مي زد و سحر به خانه بر مي گشت، اما به دزدي نمي رفت. آدم درستي بود و كاريش نمي شد كرد. مي رفت و روي پُل مي ايستاد و بر گذر آب در زير آن مي نگريست. باز مي گشت و مي ديد كه خانه اش غارت شده است. يك هفته نگذشت كه مرد خوب در خانه ي خالي اش نشسته بود، بي غذا و پشيزي پول. اما اين را بگوئيم كه گناه از خودش بود . رفتار او قواعد جامعه را به هم ريخته بود . مي گذاشت كه از او بدزدند و خود چيزي نمي دزديد. در اين صورت هميشه كسي بود كه سپيده ي سحر به خانه مي آمد و خانه اش را دست نخورده مي يافت. خانه اي كه مرد خوب بايد غارتش مي كرد . چنين شد كه آناني كه غارت نشده بودند، پس از زماني ثروت اندوختند و ديگر حال و حوصله ي به دزدي رفتن را نداشتند و از سوي ديگر آناني كه براي دزدي به خانه ي مرد خوب مي آمدند، چيزي نمي يافتند و فقير تر مي شدند. در اين زمان ثروتمند ها نيز عادت كردند كه شبانه به روي پل بروند و گذر آب را در زير آن تماشا كنند. و اين كار جامعه را بي بند و بست تر كرد، زيرا خيلي ها غني و خيلي ها فقير شدند. حالا براي غني ها روشن شده بود كه اگر شب ها به روي پل بروند، فقير خواهند شد. فكري به سرشان زد: بگذار به فقير ها پول بدهيم تا براي ما به دزدي بروند. قرار داد ها تنظيم شد، دستمزد و درصد تعيين شد. و البته دزد ـ كه هميشه دزد خواهد ماند ـ مي كوشد تا كلاهبرداري كند. اما مثل پيش غني ها غني تر و فقير ها فقير تر شدند. بعضي از غني ها آنقدر غني شدند كه ديگر نياز نداشتند دزدي كنند يا بگذارند كسي برايشان بدزدد تا ثروتمند باقي بمانند. اما همين كه دست از دزدي بر مي داشتند، فقير مي شدند، زيرا فقيران از آنان مي دزديدند. بعد شروع كردند به پول دادن به فقير تر ها تا از ثروتشان در برابر فقير ها نگهباني كنند. پليس به وجود آمد و زندان را ساختند. و چنين بود كه چند سالي پس از ظهور مرد خوب، ديگر حرفي از دزديدن و دزديده شدن در ميان نبود، بلكه تنها از فقير و غني سخن گفته مي شد. در حاليكه همه شان هنوز دزد بودند . مرد خوب، نمونه ي منحصر به فرد بود و خيلي زود از گرسنگي در گذشت .
نويسنده: ايتالو كالوينو
برگردان به فارسي: حجت خسروي از گاهنامهء مكث ـ شماره ششم ـ تابستان 1376


Friday, November 17, 2006

life is

زندگی حس و حال خاصی داره. زندگی می تونه مثل فیلم باشه،مثل فيلم های صامت، فيلم های کوتاه، فيلم های هنری، تجاری، اجتماعی، پليسی و
……….
آره زندگی هر کسی نسبت به خواسته ها و توانش می تونه نوع خاصی از فیلم ها باشه
واقعیت اینه که بعضی از فیلم ها رو نمی شه حتی یه بار هم نگاه کرد
بعضی از فيلم ها فقط به يه بار ديدن می ارزن
بعضی از فيلم ها رو می شه بعدش نقد کرد، در بارش صحبت کرد
بعضی از فیلم ها رو آدم دوست داره چند باری نگاهشون بکنه
بعضی از فيلم ها هم هستن که هر چقدر نگاهشون می کنی بازم دوست داری نگاهشون کنی
.
.
.
.
.
.
.
ولی خوب برای اينکه يه فيلمی خوب از آب در بياد بايد هم بازيگراش خوب و ماهر و بجا باشند و هم اينکه کارگردان خوبی هم داشته باشه، تازه لازمه که عوامل پشت صحنه هم همکاری های لازم رو انجام بدن و يه وقتی عمداً يا سهواً اشتباه های عجيب غريب ازشون سر نزنه و همه چی خوب پيش بره، بخصوص اگه فيلم نامه هم خاص باشه
یادت نره تو واقعيت امکان اينکه همه این شرايط باشه و خطای انسانی هم رخ نده تا همچين فیلمی ساخته بشه خیلی کمه. هاليوود با اوون عظمت نمی تونه همچین کاری بکنه، کارگردان های بزرگ سينما نمی تونن همه فيلم هاشون رو اوون طوری که می خوان درست بکنند چه برسه به ما که نه اوون شرایط خوب رو داريم و نه امکان اداره و کنترل تمام این المان ها رو
.
.
.
یکی اوون روز می گفت آدمها در هر ثانیه از زندگی شون تصميم های احمقانه می گيرند
با همه تفاسیر چرا اینقدر زور می زنی اوون فیلمی رو که خودت دوست داری بازی کنی
آره تو، با تو ام
.
.
.
شاید هنوز بازیگر خوب براش نداری، شاید هم کارگردان خوب براش نداری. چه می دونی شاید اوون ها رو داری ولی بقيه عوامل باهات همراه نیستند. شاید هم یکی این وسط اشتباه کرده باشه ………. تو که نمی تونی اوون آدم رو با اعدام مجازات کنی، خوب اوونم آدمه و همه آدم ها اشتباه می کنند. آدم یعنی موجودی که هم کارغلط انجام می ده و هم کار درست
.
.
.
کوتاه بيا، برای چند لحظه هم که شده سخت نگیر

Wednesday, November 15, 2006

به یاد آن دوست عزیز، یادت همیشه گرامی باد


دوستی داشتم که بهم نوشتن رو یاد داد. حدود 7 سال پیش با روح بزرگ و لطیفش آشنا شدم. دوستی که احساس را قشنگ تعبیر می کرد
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

.........
می کرد؟
.
.
.
آره متاسفانه می کرد
........
اوون دوست دیگه از دیروز تو جمع مون نیست
دیروز تصمیم گرفت که دیگه دنبال قطعات گم شده رویاش نگرده.
نیما گمشده دیروز تصمیم گرفت که خانواده و دوستانش رو ترک کنه.
درسته که دیگه خودش پیشمون نیست، ولی خودش همیشه تو قلبمونه
به یاد اولین و بزرگ ترین مشوق نوشته هام و وبلاگم

Saturday, November 04, 2006

Where are you my true friend


This word was actually harder to define than I thought it would be. To get started, I checked the dictionary that stated a friend is "a person who knows and likes another, a person who favors and supports and a person who belongs to the same side or group."

By those definitions I have hundreds, maybe thousands, of friends, but I truly believe it goes beyond these definitions. A friend must do much more than like you. To me, a friend is someone who knows all about you and likes you anyway. Being a friend means more than recognizing that no one is perfect, it means accepting it
I, like most people, have many flaws. My true friends not only tolerate these weaknesses but also love me because of them. They either help me see them myself without dwelling on them or they even help me to overcome some of these weaknesses. A friend is someone who doesn't ask you to change but helps you to grow
The most important quality a friend can demonstrate is loyalty. This means standing by you when the going gets a little rough, not just in the good times. It means standing up for you at all times, not letting others demean you in any way, and never taking advantage of you or treating you badly
Being supportive is yet another important quality in a friendship. This means cheering for you when things go your way, and being there during the bad times. Good friends allow you to make mistakes that you can learn from and forgive you for them. Loyalty, support, honesty and acceptance are so important to me that I would rather have 5 friends that fit my definition as opposed to 1000 "friends" that fit the dictionary definition.Unlike family, we choose our friends. If your "friends" aren't all of the things that are important to you, then you should ask yourself why you are calling them a friend

Where are you my true friend