Thursday, December 14, 2006

Stonemason

روزی سنگتراشی که از کار خودش راضی نبود و احساس حقارت می کرد، از نزديکی خانه بازرگانی را ديد و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: اين بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد
در يک لحظه، او تبديل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است. تا اين که يک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او ديد که همه مردم به او احترام می گذارند حتی بازرگانان
مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم يک حاکم مقتدر بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم
در همـان لحظه، او تبديل شد به حاکم مقتدر شـهر. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظيم می کردند. احساس کرد که نور خورشيد او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشيد چقدر قدرتمند است
او آرزو کرد که خورشيد باشد و تبديل به خورشيد شد و با تمام نيرو سعی کرد که به زمين بتابد و آن را گرم کند
پس از مدتی ابری بزرگ و سياه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود انديشيد که نيروی ابر از خورشيد بيشتر است، و تبديل به ابری بزرگ شد
کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به اين طرف و آن طرف هل داد. اين بار آرزو کرد که باد شود و تبديل به باد شد
ولی وقتی به نزديکی صخره رسيد، ديگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترين چيز در دنيا، صخره سنگی است و تبديل به سنگی بزرگ و عظيم شد
همان طور که با غرور ايستاده بود، ناگهان صدايي شنيد و احساس کرد که دارد خرد می شود. نگاهی به پايين انداخت و سنگتراشی را ديد که با چکش و قلم به جان او افتاده است

Tuesday, November 28, 2006

Story

سرزميني بود كه همه ي مردمش دزد بودند . شب ها هر كسي شاكليد و چراغ دستي دزدانش را بر مي داشت و مي رفت به دزدي خانه ي همسايه اش. در سپيده ي سحر باز مي گشت، به اين انتظار كه خانه ي خودش هم غارت شده باشد. و چنين بود كه رابطه ي همه با هم خوب بود و كسي هم از قاعده نافرماني نمي كرد. اين از آن مي دزديد و آن از ديگري و همين طور تا آخر و آخري هم از اولي. خريد و فروش در آن سرزمين كلاهبرداري بود، هم فروشنده و هم خريدار سر هم كلاه مي گذاشتند. دولت، سازمان جنايتكاراني بود كه مردم را غارت مي كرد و مردم هم فكري نداشتند جز كلاه گذاشتن سر دولت. چنين بود كه زندگي بي هيچ كم و كاستي جريان داشت و غني و فقيري وجود نداشت. ناگهان ـ كسي نمي داند چگونه ـ در آن سرزمين آدم درستي پيدا شد. شب ها به جاي برداشتن كيسه و چراغ دستي و بيرون زدن از خانه، در خانه مي ماند تا سيگار بكشد و رمان بخواند . دزد ها مي آمدند و مي ديدند چراغ روشن است و راهشان را مي گرفتند و مي رفتند. زماني گذشت. بايد براي او روشن مي شد كه مختار است زندگي اش را بكند و چيزي ندزدد، اما اين دليل نمي شود چوب لاي چرخ ديگران بگذارد. به ازاي هر شبي كه او در خانه مي ماند، خانواده اي در صبح فردا ناني بر سفره نداشت. مرد خوب در برابر اين دليل، پاسخي نداشت. شب ها از خانه بيرون مي زد و سحر به خانه بر مي گشت، اما به دزدي نمي رفت. آدم درستي بود و كاريش نمي شد كرد. مي رفت و روي پُل مي ايستاد و بر گذر آب در زير آن مي نگريست. باز مي گشت و مي ديد كه خانه اش غارت شده است. يك هفته نگذشت كه مرد خوب در خانه ي خالي اش نشسته بود، بي غذا و پشيزي پول. اما اين را بگوئيم كه گناه از خودش بود . رفتار او قواعد جامعه را به هم ريخته بود . مي گذاشت كه از او بدزدند و خود چيزي نمي دزديد. در اين صورت هميشه كسي بود كه سپيده ي سحر به خانه مي آمد و خانه اش را دست نخورده مي يافت. خانه اي كه مرد خوب بايد غارتش مي كرد . چنين شد كه آناني كه غارت نشده بودند، پس از زماني ثروت اندوختند و ديگر حال و حوصله ي به دزدي رفتن را نداشتند و از سوي ديگر آناني كه براي دزدي به خانه ي مرد خوب مي آمدند، چيزي نمي يافتند و فقير تر مي شدند. در اين زمان ثروتمند ها نيز عادت كردند كه شبانه به روي پل بروند و گذر آب را در زير آن تماشا كنند. و اين كار جامعه را بي بند و بست تر كرد، زيرا خيلي ها غني و خيلي ها فقير شدند. حالا براي غني ها روشن شده بود كه اگر شب ها به روي پل بروند، فقير خواهند شد. فكري به سرشان زد: بگذار به فقير ها پول بدهيم تا براي ما به دزدي بروند. قرار داد ها تنظيم شد، دستمزد و درصد تعيين شد. و البته دزد ـ كه هميشه دزد خواهد ماند ـ مي كوشد تا كلاهبرداري كند. اما مثل پيش غني ها غني تر و فقير ها فقير تر شدند. بعضي از غني ها آنقدر غني شدند كه ديگر نياز نداشتند دزدي كنند يا بگذارند كسي برايشان بدزدد تا ثروتمند باقي بمانند. اما همين كه دست از دزدي بر مي داشتند، فقير مي شدند، زيرا فقيران از آنان مي دزديدند. بعد شروع كردند به پول دادن به فقير تر ها تا از ثروتشان در برابر فقير ها نگهباني كنند. پليس به وجود آمد و زندان را ساختند. و چنين بود كه چند سالي پس از ظهور مرد خوب، ديگر حرفي از دزديدن و دزديده شدن در ميان نبود، بلكه تنها از فقير و غني سخن گفته مي شد. در حاليكه همه شان هنوز دزد بودند . مرد خوب، نمونه ي منحصر به فرد بود و خيلي زود از گرسنگي در گذشت .
نويسنده: ايتالو كالوينو
برگردان به فارسي: حجت خسروي از گاهنامهء مكث ـ شماره ششم ـ تابستان 1376


Friday, November 17, 2006

life is

زندگی حس و حال خاصی داره. زندگی می تونه مثل فیلم باشه،مثل فيلم های صامت، فيلم های کوتاه، فيلم های هنری، تجاری، اجتماعی، پليسی و
……….
آره زندگی هر کسی نسبت به خواسته ها و توانش می تونه نوع خاصی از فیلم ها باشه
واقعیت اینه که بعضی از فیلم ها رو نمی شه حتی یه بار هم نگاه کرد
بعضی از فيلم ها فقط به يه بار ديدن می ارزن
بعضی از فيلم ها رو می شه بعدش نقد کرد، در بارش صحبت کرد
بعضی از فیلم ها رو آدم دوست داره چند باری نگاهشون بکنه
بعضی از فيلم ها هم هستن که هر چقدر نگاهشون می کنی بازم دوست داری نگاهشون کنی
.
.
.
.
.
.
.
ولی خوب برای اينکه يه فيلمی خوب از آب در بياد بايد هم بازيگراش خوب و ماهر و بجا باشند و هم اينکه کارگردان خوبی هم داشته باشه، تازه لازمه که عوامل پشت صحنه هم همکاری های لازم رو انجام بدن و يه وقتی عمداً يا سهواً اشتباه های عجيب غريب ازشون سر نزنه و همه چی خوب پيش بره، بخصوص اگه فيلم نامه هم خاص باشه
یادت نره تو واقعيت امکان اينکه همه این شرايط باشه و خطای انسانی هم رخ نده تا همچين فیلمی ساخته بشه خیلی کمه. هاليوود با اوون عظمت نمی تونه همچین کاری بکنه، کارگردان های بزرگ سينما نمی تونن همه فيلم هاشون رو اوون طوری که می خوان درست بکنند چه برسه به ما که نه اوون شرایط خوب رو داريم و نه امکان اداره و کنترل تمام این المان ها رو
.
.
.
یکی اوون روز می گفت آدمها در هر ثانیه از زندگی شون تصميم های احمقانه می گيرند
با همه تفاسیر چرا اینقدر زور می زنی اوون فیلمی رو که خودت دوست داری بازی کنی
آره تو، با تو ام
.
.
.
شاید هنوز بازیگر خوب براش نداری، شاید هم کارگردان خوب براش نداری. چه می دونی شاید اوون ها رو داری ولی بقيه عوامل باهات همراه نیستند. شاید هم یکی این وسط اشتباه کرده باشه ………. تو که نمی تونی اوون آدم رو با اعدام مجازات کنی، خوب اوونم آدمه و همه آدم ها اشتباه می کنند. آدم یعنی موجودی که هم کارغلط انجام می ده و هم کار درست
.
.
.
کوتاه بيا، برای چند لحظه هم که شده سخت نگیر

Wednesday, November 15, 2006

به یاد آن دوست عزیز، یادت همیشه گرامی باد


دوستی داشتم که بهم نوشتن رو یاد داد. حدود 7 سال پیش با روح بزرگ و لطیفش آشنا شدم. دوستی که احساس را قشنگ تعبیر می کرد
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

.........
می کرد؟
.
.
.
آره متاسفانه می کرد
........
اوون دوست دیگه از دیروز تو جمع مون نیست
دیروز تصمیم گرفت که دیگه دنبال قطعات گم شده رویاش نگرده.
نیما گمشده دیروز تصمیم گرفت که خانواده و دوستانش رو ترک کنه.
درسته که دیگه خودش پیشمون نیست، ولی خودش همیشه تو قلبمونه
به یاد اولین و بزرگ ترین مشوق نوشته هام و وبلاگم

Saturday, November 04, 2006

Where are you my true friend


This word was actually harder to define than I thought it would be. To get started, I checked the dictionary that stated a friend is "a person who knows and likes another, a person who favors and supports and a person who belongs to the same side or group."

By those definitions I have hundreds, maybe thousands, of friends, but I truly believe it goes beyond these definitions. A friend must do much more than like you. To me, a friend is someone who knows all about you and likes you anyway. Being a friend means more than recognizing that no one is perfect, it means accepting it
I, like most people, have many flaws. My true friends not only tolerate these weaknesses but also love me because of them. They either help me see them myself without dwelling on them or they even help me to overcome some of these weaknesses. A friend is someone who doesn't ask you to change but helps you to grow
The most important quality a friend can demonstrate is loyalty. This means standing by you when the going gets a little rough, not just in the good times. It means standing up for you at all times, not letting others demean you in any way, and never taking advantage of you or treating you badly
Being supportive is yet another important quality in a friendship. This means cheering for you when things go your way, and being there during the bad times. Good friends allow you to make mistakes that you can learn from and forgive you for them. Loyalty, support, honesty and acceptance are so important to me that I would rather have 5 friends that fit my definition as opposed to 1000 "friends" that fit the dictionary definition.Unlike family, we choose our friends. If your "friends" aren't all of the things that are important to you, then you should ask yourself why you are calling them a friend

Where are you my true friend

Sunday, October 29, 2006

دل پاک کودکانه

دو خط موازى زاييـده شدند . پسركى در كلاس درس آنها را روى كاغذ كشيد آن وقت دو خط موازى چشم شان به هم افتاد. و در همان يك نگاه قلبشـان تپيـد. و مهر يكديگر را در سينه جاي دادند. خط اولي گفت: ما مى توانيم زندگي خوبي داشته باشيم. و خط دومي از هيجان لــرزيد. خط اولـي گفت: و خانه اى داشته باشيم در يك صفحه دنج كـاغذمن روزها كار ميكنم. مي توانم بروم خط كنار يك جاده دورافتاده و متروك شوم. يا خط كنار يك نردبام. خط دومي گفت: من هم مي توانم خط كنار يك گلدان چهار گوش گل سرخ شوم ،يا خط يك نيمكت خالي در يك پارك كوچك و خـــلوت خط اولــي گفت: چه شغل شاعـــرانه اى. و حتمأ زندگي خوشي خواهيــم داشـت در همين لحظه معلم فرياد زد: دو خط موازي هرگز به هم نميرسند و بچه ها تكرار كردند: دو خط موازي هيچ وقت به هم نمي رسند دو خط موازي لـرزيدند. به همديگــر نگـاه كردند. و خط دومي پقي زد زير گريـه خط اولي گفت: نه اين امكان ندارد . حتمأ يك راهي پيدا ميشود. خط دومي گفت: شنيدي كه چه گفتند؟ هيچ راهي وجود ندارد. ما هيچ وقت به هم نمي رسيم. و دوباره زد زير گريه. خط اولي گفت: نبايد نا اميد شد. ما از اين صفحه كاغذ خارج مي شويم و دنيا را زير پا مي گذاريم. بالاخره کسي پيدا ميشود كه مشكل ما را حل كند. خط دومي آرام گرفت. و اندوهناك از صفحه كاغذ بيرون خزيد. از زير در كلاس گذشتند. و وارد حياط شدند. و از آن لحظه به بعد سفرهاي دو خط موازي شروع شد. آنها از دشتها گذشتند .....، از صحراهاي سوزان ..... ، از كوههاي بلند ..... ، از دره هاي عميق .......، از درياها ....... ، از شهرهاي شلوغ.....سالها گذشت؛ و آنها دانشمندان زيادي را ملاقات كردند. رياضيدان به آنها گفت: اين محال است. هيچ فرمولي شما را به هم نخواهد رساند. شما همه چيز را خراب ميكنيد. فيزيكدان گفت: بگذاريد از همين الآن نا اميدتان كنم. اگر مي شد قوانين طبيعت را ناديده گرفت، ديگر دانشي به نام فيزيك وجود نداشت. پزشك گفت: از من كاري ساخته نيست، دردتان بي درمان است. شيمي دان گفت: شما دو عنصر غير قابل تركيب هستيد. اگر قرار باشد با يكديگر تركيب شويد ، همه مواد خواص خود را از دست خواهند داد. ستاره شناس گفت: شما خودخواه ترين موجودات روي زمين هستيد. رسيدن شما به هم مساوي است با نابودي جهان. دنيا كن فيكون مي شود .سيـارات از مدار خارج مي شوند. كرات با هم تصادم ميكنند. نظام دنيا از هم مي پاشد . چون شما يك قانون بزرگ را نقض كرده ايد. فيلسوف گفت: متاسفم... جمع نقيضين حــال است. و بالآخره به كودكي رسيدند. كودك فقط سه جمله گفت: شما به هم ميرسيد. نه در دنياى واقعيات. آن را در دنياى ديگري جستجو كنيد...... دو خط موازي او را هم ترك كردند. و باز هم به سفرهايشان ادامه دادند. اما حالا يك چيز داشت در وجودشان شكل ميگرفت. «آنها كم كم ميل به هم رسيدن را از دست ميدادند.» خط اولي گفت: اين بي معني است. خط دومي گفت: چي بي معني است؟ خط اولي گفت: اين كه به هم برسيم. خط دومي گفت: من هم همينطور فكر ميكــنم. و آنها به راهشان ادامه دادند. يك روز به يك دشت رسيدند. يك نقاش ميان سبزه ها ايستاده بود و نقاشي ميكرد. خط اولي گفت: بيـا وارد آن بوم نقاشــي شويم و از اين آوارگي نجات پيــدا كنيم خط دومي گفت: شايد ما هيچوقت نبايد از آن صفحه كاغذ بيرون مي آمديم. خط اولي گفت: در آن بوم نقاشي حتمأ آرامش خواهيم يافت. و آن دو وارد دشت شـدند. روي دست نقاش رفتند و بعد روي قلمش. نقاش فكري كرد و قلمش را حركت داد و آنها دو ريل قطار شدند كه از دشتي مي گذشت. و آنجا كه خورشيد سرخ آرام آرام پايين مي رفت ، سر دو خط موازي عاشقانه به هم ميرسيد

Tuesday, October 24, 2006

کوچه های بی سر و ته از وبلاگ مهديس



اين نوشته قشنگ که می بينين ماله وبلاگ مهديس هستش، نوشتش خيلی به دلم نشست، شايد چون با حس حال الانم خيلی سنخيت داشت ولی به هر حال اوون چيزی که مهمِ اينه که دنيای ايده آل متاسفانه وجود نداره و اين تويي که برای داشتن دنيای ايده آلت بايد هر روز بيشتر از قبل حواست رو به اطرافت جمع کنی تا خدايي نکرده از اطرافيانت چيز های عجيب غريب نبينی. نمی دونم ولی مثله اينکه آدما وقتی بزرگ تر می شن ديگه نمی تونن بچه گی هايي قبلی شون رو ادامه بدن، يا اگه بتونن هم بايد خيلی بيشتر حواسشون رو جمع کنن تا مبادا بقيه که ديگه تو معصوميت بچه گيشون نيستند ضربه نخورن
در چشمانم چيزی بود و نيست اينک
شادمانی کودکانه ای
که با ديدار برگ سبزی می شکفت
برق شوقی از رقص برگچه ای بر ساقه ای
روی ديوار های آجری
در کوچه های بی سر و ته
هنگام باد

آری دلم شکسته در اينجا
اينجا که هيچکس به برگ سبزی
خشنود نمیشود
اينجا
که کوچه های بی سر و ته را
راحت از ياد ميبرند
و شکسته های دلمان را
چون زباله ها
در سطل می ريزند

Thursday, October 19, 2006

موهبت

من از خدا خواستم به من توان و نيرو دهد
و او بر سر راهم مشکلاتی را قرار داد تا نيرومند شوم

من از خدا خواستم به من عقل و خرد دهد
و او پيش پايم مسايلی گذاشت تا آنها را حل کنم

من از خدا خواستم به من ثروت عطا کند
و او به من فکر داد تا برای رفاهم بيشتر تلاش کنم

من از خدا خواستم به من شهامت دهد
و او خطراتی در زندگيم پديد آورد تا بر آنها غلبه کنم

من از خدا خواستم به من عشق دهد
و او افراد زجر کشيده ای را نشانم داد تا به آنها محبت کنم

من از خدا خواستم به من برکت دهد
و خدا به من فرصت هايي داد تا از آنها بهره ببرم

من هيچ کدام از چيز هايي را که از خدا خواستم، دريافت نکردم
ولی به همه آنچه که نياز داشتم رسيدم

واقعيت اينه که وقتی که اوون چيزی که می خواهيم از ته دلمون باشه و اوون چيزو با تمام وجودمون بخواهيم، حتماً بهش می رسيم. اگه نرسيديم بايد يادمون باشه که يا اوون رو از ته دل نخواستيم و يا اينکه اوون چيز با قصه زندگی و مسير زندگی ما فرق داشته و نبايد بهش می رسيديم. شايد اوون لحظه خيلی ناراحتمون بکنه ولی بعداً می بينيم که نه به قول معروف قسمت نبوده، چون توی مسير زندگی ما نبوده. بعضی وقت ها هم ما تو زندگی مون اوون چيزی که می خواهيم واقعاً نمی دونيم چی هستش و به بيراهه می ريم، اوون همون موقعی هستش که همش داريم سعی می کنيم و فکر می کنيم که واقعاً از ته دلمون اوون چيز رو می خواهيم، ولی واقعيت اينه که نه اين ظاهر قضيه هستش که ما می بينيم، بلکه در باطن قضيه ما چيزِ ديگه ای می خواهيم که مطابق با مسير و داستان زندگی مون هست

Tuesday, October 10, 2006

کافی شاپ

چی می شد ما آدمها برای يه لحظه هم که می شد قضاوت و پيش داوری نمی کرديم. اين داستان رو تو يکی از کتاب های کوچک جيبی خوندم. آخه تا کِی می خواهيم چوبِ پيش داوری هامون رو بخوريم؟

يک بستنی ساده
هيچ وقت از کافی شاپ خوشم نيامده. وقتی که آدم های رنگارنگ رو می بينم که به زور دارند به هم لبخند می زنند، حالم به هم می خورد
بعد از مدت ها يک روز عصر رفتم به يکی از اين کافی شاپ ها، همين طور که داشتم به مردم نگاه می کردم، ديدم يک دختر آدامس فروش کوچولو آمد تو و رفت پشت يک ميز نشست
برايم جالب بود! پيشخدمتی که خيلی ادعای انسانيتش می شد به سمت آن دختر بچه يورش برد تا او را بيرون بيندازد
دختر بچه با اعتماد به نفس کامل به پيشخدمت گفت: پولش را می دهم، هيچ چيز مجانی ای نمی خواهم
کمی پايش را تکان داد و در حالی که زير نگاه سنگين بقيه بود به پيشخدمت گفت: يه بستنی ميوه ای چند است
پيشخدمت با بی حوصلگی گفت: پنج دلار
دختر بچه دست کرد توی لباسش و پول هايش رو بيرون آورد و شروع کرد به شمردن پول هايش. بعد دوباره گفت: يک بستنی ساده چند است
پيشخدمت بی حوصله تر از دفعه قبل گفت: سه دلار
دختر آدامس فروش گفت: پس يک بستنی ساده بدهيد
پيشخدمت يک بستنی سـاده برايش آورد که فکر نمـی کنم زياد هم سـاده بود (احتمالاً مخلوطی از ته مانده بقيه بستني ها)
دخترک بستنی را خورد و سه دلار به صندوق داد و رفت. وقتی که پيشخدمت برای بردن ظرف بستنی آمد، ديد دخترک کنار ظرف بستنی دو تا يک دلاری مچاله شده گذاشته برای انعام

Sunday, October 01, 2006

Our deepest fear

این نوشته بخشی از سخنرانی های نلسون ماندلا هستش که من خیلی ازش خوشم اومد و خیلی دلم می خواست که اینو برای همه بذارم
Our deepest fear is not that we are inadequate. Our deepest fear is that we are powerful beyond measure

It is our light, not our darkness, that most frightens us. We ask ourselves, who am I to be brilliant, gorgeous, talented and fabulous? Actually, who are you not to be

You are a child of God. Your playing small doesn’t serve world. There’s nothing enlightened about shrinking so that other people won’t feel insecure around you

We are all meant to shine, as children do. We are born to make manifest the glory of god that is within us. It’s not just in some of us, it’s in everyone

And as we let our own light shine, we unconsciously give other people permission to do the same. As we are liberated from our own fear, our presence automatically liberates others

Thursday, September 28, 2006

گردو.......... شيکستم

اين نوشته خوشگل که می بينین از وبلاگ مهديس امانت گرفته شده. من که خيلی ازش خوشم اوومد اميدوارم که شما هم خوشتون بياد

از دور برايت دست تکان ميدهم.لبخند ميزنی.لبخند ميزنم.باز مثل هميشه قند شادی ديدارت تو دلم آب ميشه
سلام
هنوز طوری نگام ميکنی انگار خيلی کوچيکم.هنوز طوری کنارم واميستی تا راحت تر از بالا نگام کنی
راست ميگی!!!تو بزرگ شدی و من هنوز سرگرم شادی کودک درونم هستم.راست ميگی.تو يه آدم بزرگی چون نگاهت رو دنيا ثابت مونده.تو آدم بزرگی چون هميشه خسته ای.آدم بزرگي.چون منو نميبينی
کاش من بزرگ نشم وکاشکی تو هم بچه بشی
بگذريم
کنارت قذم ميزنم.لبخند ميزنيم
بيا يه بازی بکنيم
ميخندي.هميشه به حرفام ميخندی
چه بازی
بازی؟زندگی خودش يه بازيه.ما هممون بازيگريم
ميگی:يه بازی که من رييس باشم
ميگم:بازی من رييس نداره
ميگی:يه بازی.که برنده اش من باشم
ميگم:برای برنده شدن تلاش کن
باز هم مثل هميشه.عشق برنده شدن.عشق بزگ بودن.عشق اولين بودن
گردو...شيکستم.چطوره
ميخندی.سر تکان ميدهی.شادی بازی تو دلم پر ميکشه.تو باز هم ميخندی
مسرورانه ميدوم.در چند قدمی ات می ايستم.ميدونم ميخوای خودت شروع کننده بازی باشی.منتظر ميايستم
گردو...شيکستم
قدم به قدم.لحظه به لحظه.رو در رو...نزديک ميشويم...گردو...شيکستم
و باز هم نزديک تر...گردو....و نزديک تر...شيکستم
آخر بازی نزديکه.ما هم به هم نزديکيم.اما...تو نگرانی
نگاهم به نگاهت.نگاهت روی کفشهايمان ثابت مونده
اين قدم آخره.اين قدمو که برداری با قدم بعدی من برنده ميشم
آخ...سنگينيه پايت روی پايم حس ميکنم.به کفشم که زير پات خاکی شده نگاه ميکنم
ولی تو تقلب کردی
ميخندی.باز هم ميخندی
بهت ميگم:برنده شدن به هر قيمتی
باز طوری می ايستی که بلند تر جلوه کنی.تا بيشتر از بالا نگام کنی
انگار قانون جنگل تنها دليل خنده برای تو ست
پام زير سنگينيه شکوه ننگين پيروزيت قفل شده...ولی آرام آرام بال هام از هم باز ميشن..بال ميگيرم.پرواز ميکنم...تو هم ديگه نميخندی...بهت زده به آغاز پروازم خيره شدی
بالا ميرم کمی بالا تر و باز هم بالا تر.دیگه از تو هم بلند ترشدم.حالا اين منم که از اوج نگات ميکنم
خداحافظ رفيق.فکر کنم خيلی بزرگ تر از اين باشم که باهات گردو شکستم بازی کنم.من بال ميگيرم ميرم..تو بمون با دلخوشی کاذب زندگيت..تو بمون با حسرت يک دل پاک که پر گرفت

Thursday, September 21, 2006


عميق ترين درد زندگي مردن نيست بلکه نداشتن کسي است که الفباي دوست داشتن را برايت تکرار کند و تو از او رسم محبت بياموزي

عميق ترين درد زندگي مردن نيست بلکه يخ بستن وجود آدمها و بستن چشمهاست

عميق ترين درد زندگي مردن نيست بلکه به دست فراموشي سپردن قشنگ ترين احساس زندگي است

عميق ترين درد زندگي مردن نيست بلکه ناتمام ماندن قشنگترين داستان زندگي است که مجبوري آخرش را با جدايي به سرانجام برساني

Wednesday, August 09, 2006

معبد



در روزگاران دور در يک معبد قديمی استاد بزرگی بود که انديشه های نوينی را درس می داد. در معبد گربه ای بود که به هنگام درس دادن استاد سر و صدا می کرد و حواس شاگردان را پرت می کرد
استاد از دست گربه عصبانی شد و دستور داد تا هر وقت کلاس تشکيل می شود، گربه را زندانی کنند. چند سال بعد استاد در گذشت ولی گربه همچنان در طول جلسات استادان ديگر زندانی می شد. بعد از مدتی گربه هم مرد. مريدان استاد بزرگ گربه ديگری را گرفتند و به هنگام درس اساتيد معبد آن را در قفس زندانی کردند قرن ها گذشت و نسلهای
بعدی درباره تاثير زندانی کردن گربه ها در تمرکز دانشجويان رساله ها نوشتند
تا حالا فکر کردين در روز دنبال چند تا از اين گربه ها هستيم تا بتونيم تمرکز بهتری داشته باشيم؟! فکر کردين که درروز برای چندين و چندين نفر در مورد پيدا کردن، گرفتن و زندانی کردن گربه روضه می خونيم و سعی می کنيم تا به بقيه و خودمون اينو بقبولانيم که اين کار درست هستش و برای رسيدن به نتيجه مطلوب بايد اينکار رو انجام بدهيم

Saturday, July 29, 2006

The reason of my love

Lady : Why do you like me.. Why do you love me

Man : I can't tell the reason.. but I really likeyou..

Lady : You can't even tell me the reason... how canyou say you like me How can you say you love me

Man : I really don't know the reason, but I canprove that I love you.

Lady : Proof No! I want you to tell me the reason.My friend's boyfriend can tell her why he loves herbut not you!

Man : Ok..ok!!! Erm... because you are beautiful, because your voice is sweet, because you are caring, because you are loving, because you are thoughtful, because of your smile, because of your every movements.The lady felt very satisfied with the man'sanswer. Unfortunately, a few days later, theLady met with an accident and went in comma.The Guy then placed a letter by her side, andhere is the content:
Darling,Because of your sweet voice that I love you...Now can you talk No! Therefore I cannot love you.
Because of your care and concern that I like you..Now that you cannot show them, therefore I cannot loveyou.
Because of your smile, because of your every movementsthat I love you.. Now can you smile Now can you moveNo, therefore I cannot love you...
If love needs a reason, like now, there is noreason for me to love you anymore.
Does love need a reason NO!Therefore, I still love you...

Thursday, July 20, 2006

Love


Love is Patient, Love is kind
It does not envy, it does not boast, it is not proud
It is not rude, it is not self-seeking
It is not easily angered, it keeps no records of wrongs
Love does not delight in evil, but rejoices with truth
It always protects, always trusts, always hopes, always preserves
Love never fails

There is no difficulty that enough love will not conquer
No disease that enough love will not heal
No door that enough love will not open
No gulf that enough love will not bridge
No wall that enough love will not throw down
No sin that enough love will not redeem
It makes no difference how deeply seated may be the trouble
How hopeless the outlook; how muddled the tangle; how great
the mistake
A sufficient realization of love will dissolve it all
If only you could love you would be the happiest and most
powerfull being in the world

Monday, June 26, 2006

دل

يه روز دل نشسته با خودش فکر کرد
گفت از اين به بعد سنگ می شم
.
.
.
.
.
سنگ شد و رفت ميونِ سنگ ها نشست
.
.
.
.
.
.
.
.
اما، عاشقِ يه سنگ ديگه شد

Saturday, June 24, 2006

سکوت

سکوت سرشار از سخنان ناگقته است
از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق های نهان
.
.
.
.
در اين سکوت، حقيقت ما نهفته است
حقيقت تو
.
.
.
حقيقت من

Tuesday, June 06, 2006

Life

Let’s put life back into the life
.
.
.
.
And fun, laughter and silliness
.
.
I think we all
…….
I think we, all of us wanna feel
something that we have forgotten
or turned our backs on
Because maybe we didn’t realize

how much we were leaving behind
.
.
.
We need to remember what used

to be good
.
.
.
If we won’t
.
.
.
.
.
We won’t recognize it even if it

hits us between the eyes

Tuesday, May 30, 2006

Love is


Love is passion
Obsession
Someone you can’t live without
I say, fall head over heels
Find someone you can live like crazy and
Who will love you the same way back
.
.
.
.
.
.
.
.
.
How do you find her/him?
.
.
.
Well, you forget your head and you listen
to your heart

Cause the truth is, there is no sense living
your life without this.
.
.
.
To make the journey and not fall deeply in
love, ….. well you haven’t lived a life at all
But you have to try it, cause if you haven’t
tried, you haven’t lived.

Tuesday, May 09, 2006

A Love Story




Once upon a time there was an island where all the feelings lived, Happiness, Sadness, Knowledge and all the others, including Love. One day it was announced to all of the feelings that the island was going to sink to the bottom of the ocean. So, all the feelings prepared their boats to leave. Love was the only one that stayed. She wanted to preserve the island paradise until the very last possible moment. When the island was almost totally under water, Love decided it was time to leave. She began looking for someone to ask for help. Just then Richness was passing by in a grand boat. Love asked, "Richness, can I come with you on your boat?" Richness answered, "I am sorry, but there is a lot of silver and gold on my boat and there would be no room for you anywhere" The Love decided to ask Vanity, who was passing in a beautiful vessel, for help. Love cried out "Vanity, help me please!", "I can't help you, " Vanity said, "You are all wet and will damage my beautiful boat." Next Love saw Sadness passing by. Love said, "Sadness please let me go with you." Sadness answered, "Love, I'm sorry, but, I just need to be alone now." Then, Love saw Happiness and cried out, "Happiness, please take me with you." But Happiness was so overjoyed that he didn't hear Love calling him. Love began to cry, then, she heard a voice say, "Come love I will take you with me". It was an elder. Love felt so blessed and overjoyed that she forgot to ask the elder his name. When they arrived on land the elder went on his way. Love realized how much she owed the elder and when she met Knowledge she asked who it was that had helped her. "It was Time", Knowledge answered. "But why did Time help me when no one else would?", Love asked. Knowledge smiled and with deep wisdom and sincerity, answered, "Because only Time is capable of understanding how great Love is."

Tuesday, May 02, 2006

کوک نبودن ساعت


تو هيچوقت نمی توانی انتقام کوک نبودن ساعتت را از ديگران بگيری

Sunday, April 16, 2006

داستان يار هميشگی عشق و ديوانگی

بچه ها همه دور هم جمع بودن، ذکاوت گفت "بيايين بازی کنيم، مثل قايم موشک!". ديوانگی فرياد زد "آره قبوله، من چشم می زارم." چون کسی نمی خواست دنبال ديوانگی بگرده همه قبول کردن. ديوانگی چشم هاش رو بست و شروع کرد به شمردن "يک ... دو .... سه ...!" همه داشتن دنبال جا می گشتن تا قايم بشن. نظافت خودش رو به شاخه ها آويزون کرد. خيانت داخل انبوهی از زباله ها مخفی شد. اصالت به ميان ابر ها رفت و هوس به سمت مرکز زمين راه افتاد. دروغ که می گفت به اعماق کوير خواهد رفت به اعماق دريا رفت! طعم داخل يک سيب سرخ قرار گرفت. حسادت هم رفت داخل يک چاه عميق. آرام آرام همه قايم شدن و ديوانگی هم همچنان داشت می شمرد. "هفتاد و سه .... هفتاد و چهار ....!" اما عشق هنوز معطل بود و نمی دونست کجا بايد بره. تعجبی هم نداره قايم کردن عشق خيلی سختِ. ديوانگی داشت به عدد 100 نزديک می شد که عشق رفت وسط يک دسته گل رز و آرام نشست. ديوانگی فرياد زد دارم ميام ....! همون اول کار تنبلی را پيدا کرد، تنبلی اصلاً تلاش نکرده بود تا قايم بشه! بعد هم نظافت را يافت و خلاصه نوبت به ديگران رسيد اما از عشق خبری نبود. ديوانگی ديگه خسته شده بود که حسادت حسوديش گرفت و آرام در گوش او گفت "عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است." ديوانگی با هيجان زيادی يک شاخه گل از درخت کند و آن را با تمام قدرت به داخل گلهای رز فرو کرد
صدای ناله ای بلند شد. عشق از داخل شاخه ها بيرون آمد دستهايش جلوی صورتش گرفته بود و از بين انگشتانش خون می ريخت. شاخه های درخت چشمان عشق رو کور کرده بود. ديوانگی که خيلی ترسيده بود با شرمندگی گفت "حالا من چيکار کنم؟ چگونه می تونم جبران کنم؟" عشق جواب داد "مهم نيست دوست من، تو ديگه نمی تونی کاری بکنی، فقط ازت می خوام که از به بعد يار من باشی. همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم"
و از همان روز تا هميشه عشق و ديوانگی همراه يکديگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند.

Sunday, April 09, 2006

خوابی زيبا

احساس کردم خواستنی شده ام
احساس کردم ديده شده ام
احساس کردم باز هم می توانم شکوفا شوم
احساس کردم کسی هست که از من مهر بخواهد
اميد درونم را گرم کرد و همچون نسيمی به صورتم نواخت
تمام شد
.
.
.
.
.
.
.
خواب زيبايي بود

نوشته بالا رو يکی از بهترين دوستانم، نيما نوشته بود که همين تعطيلات عيدی که گذشت برام خوند و منم با اجازه اوون اينجا نوشتمش.

Wednesday, March 15, 2006

عشق

عشق فقط می بخشد. عشق تجارت نیست. بنابراین اصلا حساب سود و زیانی در میان نیست. عشق از بخشش لذت می برد. درست همانطور که گلها از عطرافشانی لذت می برند. چرا باید در هراس باشند؟ تو چرا باید در هراس باشی؟ به خاطر داشته باش، ترس و عشق هرگز با هم نیستند، نمی توانند با هم باشند. هیچ هم زیستی یی ممکن نیست. ترس درست نقطه ی مقابل عشق است

Friday, March 10, 2006

پسرک و دخترک

يکی بود يکی نبود. توی مملکت عشق و صفا، مملکت محبت و وفا، بعدِ گذشته کلی سال بچه های فريدون و کاوه غافله رو به بچه های ضحاک باخته بودن. اين دفعه بچه های ضحاک برای اينکه بتونن در هر مکان و هر زمان حال بچه های فريدون و کاوه رو بگيرن و بهشون بفهمونن که عشق، صفا، محبت و وفا فقط مال کتابها و قصه هاست، خودشون رو به شکل تمامی طبقه های جامعه درآورده بودن. از اوون روحانی مقدس بگيرين و بيايين تا اوون سرمايه دار روشن فکرِ مرفهِ بی دردش! تو اين بل بشور بچه های معصومِ بي گناهی که داشتن تازه تازه خودشون رو تو جامعه پيدا می کردن قربانی های اصلی اين دعوای آباء و اجدادی حق و باطل و خوب و بد بودند.
بين اين بچه ها پسرکی بود که به نام عشق و صفا و محبت و وفا بزرگ شده بود. صبح ها، وقتی از خواب بلند می شد عشق می گرفت، صفا داشت، روزش رو محبت می کرد و به اطرافيانش وفا داشت. احساسات قويي داشت که در طول مدت زندگيش همش باعث شده بودن که به دفعــات به تضاد با عقلش دچار بشه. همين نحوه بزرگ شدنش و برخورد های متداول توی خانوادش بود که باعث شده بود تعداد دوست هاش کمتر از انگشتای دست باشه، اوونقدری مردم احساساتش رو خط خطی کرده بودن که از ترس سياه شدنشون برده بود گذاشته بودشون توی گاوصندوقی که قبلن ها پدربزرگش سياهی ها رو توش قايم می کرده تا سپيدی ها رو لکه دار نکنن. ولی خوب وقتی احساساتی باشی و بخواهی احساساتتو قايم کنی، به تضاد های بدی می رسی و هر چقدر هم که تو اجتماع گل کنی بازم خسته ای. برای رفع خستگی، برای دادن عشق و گرفتن محبت، بالاخره تصميم گرفت بعد يه مدت طولانی در اين گاوصندوق رو باز کنه و احساساتش رو در بياره بيرون. يه روز رفته بود پيک نيک که داداشش با چند تا دختر خانم خوب اوومد پيشش. چه دوستی داشت داداشش J، گل، عچق. يکی از دوستای عچق احساسات پسرک رو قلقلک داد. انگاری اوون دوست هم که بهش می گفتن دخترک، همون روز از پسرک خوشش اوومده بود، چرا که به بهانه دوستش از پسرک عکس گرفت، پسرک هم ديدJ ! يه هفته ای گذشت و پسرک سعی کرد که يه جورهايي با دخترک شروع کنه به معاشرت کردن، يه چند باری همديگرو ديدن، آخرش هم ظهر يه روز پاييزی با همديگه شــروع کردن به دوستی. هر دو خوشحال. پيدا کردم! هفته بعدش پســرک و دخترک هر روز با هم بودن. پسرک يه قدم بر می داشت، دخترک هم يه قدم بر می داشت، پسرک دو قدم می برداشت، دخترک هم دو قدم بر می داشت، پسرک دويد! دخترک جا نموند !! ولی نه مثله اينکه داشت جا می موند. آخر هفته ای، دخترک داشت جا می موند، پسرک دستش دراز کرد و گفت بيا دوستم، بيا با هم کنار هم بدويم، مهم نيست چقدر و تا کجا، مهم اينه که کنار هم بتونيم بدويم. به نظر می رسيد دخترک هم قبول کرده. يه يک ماه و نيمی رو با هم دويدن. ضعف ها و قوت های همديگرو ديدن، فقط شايد چشم های دخترک ضعف ها رو بهتر می ديد، شايدم دل پسرک ضعف هاي دخترک رو ميذاشت تو همون گاوصندوق. شايد پسرک انتظار ضعف رو داشت، ولی دخترک نداشت. بعد اين يه ماه و نيم دخترک زد و تير و طباق پسرک خراب کرد، پسرک هم از شدت دردی که داشت، نتونست ببخشه و اوونم زد،L يه جاهايي رو خراب کرد. دوستاشون اوومدن واسطه گری کردن، گفتن بی خيال!!!! ولی خوب راستش اين بود که، نمی شه بی خيال، سه هفته بعدش اوون جريان دوباره تکرار شد. ولی اين دفعه عمق زخم ها خيلی بيشتر بود. شايد هيچ کدوم اوون جوری که به نظر مياد مقصر نبودن، همون طوری که بی تقصير هم نبودن. بلکه فقط مال دو تا ايل متفاوت بودن.

Tuesday, February 28, 2006

عشق در چشمانت می خزد

پيله می بندد
پروانه می شود
می پرد

نگاه می کنی
عاشق می شوی
چشم می بندی
هوس فرار می کنی

پيله می بندی
چشم باز می کنی
پروانه می شوی
مرا رها می کنی

يکی ديگه از شعر های دوست خوبم ن.گمشده

Tuesday, February 14, 2006

هستش Boys & Girl اين متن يکی از آهنگ های فيلم
I can’t imagine life without you by my side
This is love, babe,
That I’m feeling and I’m hopin’ that you’re feeling the same way.
Things tend to slip my mind,
Like how you like to wine and dine, babe.
With a romantic lights.
You mean a lot to me in so many ways lately.
Have I told you I love you lately?
Have I told you That you still mean the world to me lately?
Have I told you I love you?
I’ll be your wishing well, tell me what you want babe,
Don’t think twice of our love.
I say these things because,
I love you, but it’s hard to explain,
And I’m hoping that you’re feeling the same.You know that all of my feelings are inside

Saturday, February 04, 2006

لب پيمانه خاک گرفته ام را بوسيده ای
شايد گفته ای دوستت دارم
شايد همچون همواره هنوز
هر چيز زيبا را عشق می پندارم


سلام، راستش رو بخواهين اين شعر رو يکی از همکلاسی های قديميم نوشته به نام نيما گمشده. ديشب داشتم کاغذهام رو نگاه می کردم چشمم خورد به اين شعر و دلم خواست که اينجا بنويسمش

Wednesday, January 25, 2006

سلام امروز صبح رفته بودم وزارت علوم يک کاری داشتم، توی اوون اتاقی که بودم رو ديواراش مجموعه نوشته هايی بود که نظرم رو جلب کرد، احساس کردم خوبه که يكيشون رو که خودم هم خيلی ازش خوشم اومد اينجا بنويسم:
کسی را دوست داشته باش که دلش اوون قدر بزرگ باشه تا برای جا شدن در دلش احتياجی به کوچک کردن خودت نباشد.

Friday, January 06, 2006

مرد نشسته بود ............... زن نشسته بود................
کنار هم نشسته بودند............
روی دو صندلی .................. در يک اتاق .................
آنجا مطب چشم پزشك بود ............
آن دو زن و شوهر نبودند ................. غريبه بودند .................
مرد دوربين بود ................. نزديک را خوب نمی ديد ............
زن نزديک بين بود ........... تمام ريزه کاری های دنيا را تا چند سانتيمتری نوک دماغش می ديد، مناظر زيبای آن دور ها را نمی ديد. رهگذران انتهای کوچه ها را نمی ديد. اما مرد را با تمام جزئياتش می ديد ............
حتی ريزه کاري هايـی که خود مرد هم خبر نداشت. يک لکه کوچک را گوشه شلوار مرد می ديد.... کنارِ کمربندش را می ديد که خورده شده .................
آستين نيمدار کت مرد را از ساختمان ده طبقه نمای سنگ يشمی بهتر ديده می ديد .........
مرد می خواست با زن حرف بزند. زن می خواست مرد را باز هم بکاود .............
زن فکر می کرد چه مرد کثيفی! چه سر و وضعی! واقعاً کی در دنيا حاضر است فداکاری کند و همسر اين مرد مضحک بشود؟ چه کسی حاضر است کله و موهای زشت اين مرد را هر شب و هر صبح نوک دماغش ببيند؟ با اين منظره نفرت انگيز بخوابد و با آن بيدار شود؟
زن دوست داشت مرد را از پنجره همان اتاق پرت کند به جايي دست کم دور تر از نوک دماغش ........
مرد زن را واضـح نمی ديد. محو می ديد، فـرو شده در بخار. زن را در هاله ای مـی ديد که بيشتر به او جنبه آسمانـی می داد. مرد دوست داشت زن را نوک قله کوه بگذارد و از دور سير نگاهش کند ..............
در آن اتاق صندلی های خالی ديگری هم بود ...........
مرد دوست داشت روی دورترين صندلی بنشيند و زن را سياحت کند ...............
زن دوست داشت روی دور ترين صندلی بنشيند و مرد را نبيند ...........
همين تفاهم آن دو را به هم رساند.
در يک لحظه هر دو به سمت صندلی آمال و آرزو های خود شيرجه رفتند .........
مرد با متانت هر چه تمام تر صندلی را به زن تعارف کرد. زن سرخ شد و نشست .....................
در آن لحظه، صدای مرد در نظرش چه طنين مردانه ای داشت، مرد چه باوقار و متين بود، می شد مثل کوه بر او تکيه زد. البته زن هيچگاه تا آن زمان بر کوه تکيه نزده بود، کسی را هم نديده بود که اينکار را کرده باشد، ولی فکر می کرد تشبيه جالبی است.
مرد هم که همچنان زن را در هاله ای نورانی می ديد موقع را مناسب ديد و سر صحبت را باز کرد.
چند ماه بعد، زن و مرد که ديگر زن و شوهر بودند، هر کدام عينکی را بر بينی حمل می کردند.
زن هر روز به قلـه کـوه های شمـال شهر نگاه می کرد و تعجب مـی کرد که چطور قبلاً آنها را نديده و گرنه فتح شان می کرده.
مرد هر روز در گوشه چشمان زن چيزهايی می ديد که وحشتش می گرفت و فکر می کرد که اين نشانه های هولناک سابق کجا پنهان بوده اند ......
البته اين زوج در هنگام خواب عينک ها را از روی بينی بر می داشتند و آسوده تا صبح در آغوش هم می خوابيدند.