Sunday, October 29, 2006

دل پاک کودکانه

دو خط موازى زاييـده شدند . پسركى در كلاس درس آنها را روى كاغذ كشيد آن وقت دو خط موازى چشم شان به هم افتاد. و در همان يك نگاه قلبشـان تپيـد. و مهر يكديگر را در سينه جاي دادند. خط اولي گفت: ما مى توانيم زندگي خوبي داشته باشيم. و خط دومي از هيجان لــرزيد. خط اولـي گفت: و خانه اى داشته باشيم در يك صفحه دنج كـاغذمن روزها كار ميكنم. مي توانم بروم خط كنار يك جاده دورافتاده و متروك شوم. يا خط كنار يك نردبام. خط دومي گفت: من هم مي توانم خط كنار يك گلدان چهار گوش گل سرخ شوم ،يا خط يك نيمكت خالي در يك پارك كوچك و خـــلوت خط اولــي گفت: چه شغل شاعـــرانه اى. و حتمأ زندگي خوشي خواهيــم داشـت در همين لحظه معلم فرياد زد: دو خط موازي هرگز به هم نميرسند و بچه ها تكرار كردند: دو خط موازي هيچ وقت به هم نمي رسند دو خط موازي لـرزيدند. به همديگــر نگـاه كردند. و خط دومي پقي زد زير گريـه خط اولي گفت: نه اين امكان ندارد . حتمأ يك راهي پيدا ميشود. خط دومي گفت: شنيدي كه چه گفتند؟ هيچ راهي وجود ندارد. ما هيچ وقت به هم نمي رسيم. و دوباره زد زير گريه. خط اولي گفت: نبايد نا اميد شد. ما از اين صفحه كاغذ خارج مي شويم و دنيا را زير پا مي گذاريم. بالاخره کسي پيدا ميشود كه مشكل ما را حل كند. خط دومي آرام گرفت. و اندوهناك از صفحه كاغذ بيرون خزيد. از زير در كلاس گذشتند. و وارد حياط شدند. و از آن لحظه به بعد سفرهاي دو خط موازي شروع شد. آنها از دشتها گذشتند .....، از صحراهاي سوزان ..... ، از كوههاي بلند ..... ، از دره هاي عميق .......، از درياها ....... ، از شهرهاي شلوغ.....سالها گذشت؛ و آنها دانشمندان زيادي را ملاقات كردند. رياضيدان به آنها گفت: اين محال است. هيچ فرمولي شما را به هم نخواهد رساند. شما همه چيز را خراب ميكنيد. فيزيكدان گفت: بگذاريد از همين الآن نا اميدتان كنم. اگر مي شد قوانين طبيعت را ناديده گرفت، ديگر دانشي به نام فيزيك وجود نداشت. پزشك گفت: از من كاري ساخته نيست، دردتان بي درمان است. شيمي دان گفت: شما دو عنصر غير قابل تركيب هستيد. اگر قرار باشد با يكديگر تركيب شويد ، همه مواد خواص خود را از دست خواهند داد. ستاره شناس گفت: شما خودخواه ترين موجودات روي زمين هستيد. رسيدن شما به هم مساوي است با نابودي جهان. دنيا كن فيكون مي شود .سيـارات از مدار خارج مي شوند. كرات با هم تصادم ميكنند. نظام دنيا از هم مي پاشد . چون شما يك قانون بزرگ را نقض كرده ايد. فيلسوف گفت: متاسفم... جمع نقيضين حــال است. و بالآخره به كودكي رسيدند. كودك فقط سه جمله گفت: شما به هم ميرسيد. نه در دنياى واقعيات. آن را در دنياى ديگري جستجو كنيد...... دو خط موازي او را هم ترك كردند. و باز هم به سفرهايشان ادامه دادند. اما حالا يك چيز داشت در وجودشان شكل ميگرفت. «آنها كم كم ميل به هم رسيدن را از دست ميدادند.» خط اولي گفت: اين بي معني است. خط دومي گفت: چي بي معني است؟ خط اولي گفت: اين كه به هم برسيم. خط دومي گفت: من هم همينطور فكر ميكــنم. و آنها به راهشان ادامه دادند. يك روز به يك دشت رسيدند. يك نقاش ميان سبزه ها ايستاده بود و نقاشي ميكرد. خط اولي گفت: بيـا وارد آن بوم نقاشــي شويم و از اين آوارگي نجات پيــدا كنيم خط دومي گفت: شايد ما هيچوقت نبايد از آن صفحه كاغذ بيرون مي آمديم. خط اولي گفت: در آن بوم نقاشي حتمأ آرامش خواهيم يافت. و آن دو وارد دشت شـدند. روي دست نقاش رفتند و بعد روي قلمش. نقاش فكري كرد و قلمش را حركت داد و آنها دو ريل قطار شدند كه از دشتي مي گذشت. و آنجا كه خورشيد سرخ آرام آرام پايين مي رفت ، سر دو خط موازي عاشقانه به هم ميرسيد

Tuesday, October 24, 2006

کوچه های بی سر و ته از وبلاگ مهديس



اين نوشته قشنگ که می بينين ماله وبلاگ مهديس هستش، نوشتش خيلی به دلم نشست، شايد چون با حس حال الانم خيلی سنخيت داشت ولی به هر حال اوون چيزی که مهمِ اينه که دنيای ايده آل متاسفانه وجود نداره و اين تويي که برای داشتن دنيای ايده آلت بايد هر روز بيشتر از قبل حواست رو به اطرافت جمع کنی تا خدايي نکرده از اطرافيانت چيز های عجيب غريب نبينی. نمی دونم ولی مثله اينکه آدما وقتی بزرگ تر می شن ديگه نمی تونن بچه گی هايي قبلی شون رو ادامه بدن، يا اگه بتونن هم بايد خيلی بيشتر حواسشون رو جمع کنن تا مبادا بقيه که ديگه تو معصوميت بچه گيشون نيستند ضربه نخورن
در چشمانم چيزی بود و نيست اينک
شادمانی کودکانه ای
که با ديدار برگ سبزی می شکفت
برق شوقی از رقص برگچه ای بر ساقه ای
روی ديوار های آجری
در کوچه های بی سر و ته
هنگام باد

آری دلم شکسته در اينجا
اينجا که هيچکس به برگ سبزی
خشنود نمیشود
اينجا
که کوچه های بی سر و ته را
راحت از ياد ميبرند
و شکسته های دلمان را
چون زباله ها
در سطل می ريزند

Thursday, October 19, 2006

موهبت

من از خدا خواستم به من توان و نيرو دهد
و او بر سر راهم مشکلاتی را قرار داد تا نيرومند شوم

من از خدا خواستم به من عقل و خرد دهد
و او پيش پايم مسايلی گذاشت تا آنها را حل کنم

من از خدا خواستم به من ثروت عطا کند
و او به من فکر داد تا برای رفاهم بيشتر تلاش کنم

من از خدا خواستم به من شهامت دهد
و او خطراتی در زندگيم پديد آورد تا بر آنها غلبه کنم

من از خدا خواستم به من عشق دهد
و او افراد زجر کشيده ای را نشانم داد تا به آنها محبت کنم

من از خدا خواستم به من برکت دهد
و خدا به من فرصت هايي داد تا از آنها بهره ببرم

من هيچ کدام از چيز هايي را که از خدا خواستم، دريافت نکردم
ولی به همه آنچه که نياز داشتم رسيدم

واقعيت اينه که وقتی که اوون چيزی که می خواهيم از ته دلمون باشه و اوون چيزو با تمام وجودمون بخواهيم، حتماً بهش می رسيم. اگه نرسيديم بايد يادمون باشه که يا اوون رو از ته دل نخواستيم و يا اينکه اوون چيز با قصه زندگی و مسير زندگی ما فرق داشته و نبايد بهش می رسيديم. شايد اوون لحظه خيلی ناراحتمون بکنه ولی بعداً می بينيم که نه به قول معروف قسمت نبوده، چون توی مسير زندگی ما نبوده. بعضی وقت ها هم ما تو زندگی مون اوون چيزی که می خواهيم واقعاً نمی دونيم چی هستش و به بيراهه می ريم، اوون همون موقعی هستش که همش داريم سعی می کنيم و فکر می کنيم که واقعاً از ته دلمون اوون چيز رو می خواهيم، ولی واقعيت اينه که نه اين ظاهر قضيه هستش که ما می بينيم، بلکه در باطن قضيه ما چيزِ ديگه ای می خواهيم که مطابق با مسير و داستان زندگی مون هست

Tuesday, October 10, 2006

کافی شاپ

چی می شد ما آدمها برای يه لحظه هم که می شد قضاوت و پيش داوری نمی کرديم. اين داستان رو تو يکی از کتاب های کوچک جيبی خوندم. آخه تا کِی می خواهيم چوبِ پيش داوری هامون رو بخوريم؟

يک بستنی ساده
هيچ وقت از کافی شاپ خوشم نيامده. وقتی که آدم های رنگارنگ رو می بينم که به زور دارند به هم لبخند می زنند، حالم به هم می خورد
بعد از مدت ها يک روز عصر رفتم به يکی از اين کافی شاپ ها، همين طور که داشتم به مردم نگاه می کردم، ديدم يک دختر آدامس فروش کوچولو آمد تو و رفت پشت يک ميز نشست
برايم جالب بود! پيشخدمتی که خيلی ادعای انسانيتش می شد به سمت آن دختر بچه يورش برد تا او را بيرون بيندازد
دختر بچه با اعتماد به نفس کامل به پيشخدمت گفت: پولش را می دهم، هيچ چيز مجانی ای نمی خواهم
کمی پايش را تکان داد و در حالی که زير نگاه سنگين بقيه بود به پيشخدمت گفت: يه بستنی ميوه ای چند است
پيشخدمت با بی حوصلگی گفت: پنج دلار
دختر بچه دست کرد توی لباسش و پول هايش رو بيرون آورد و شروع کرد به شمردن پول هايش. بعد دوباره گفت: يک بستنی ساده چند است
پيشخدمت بی حوصله تر از دفعه قبل گفت: سه دلار
دختر آدامس فروش گفت: پس يک بستنی ساده بدهيد
پيشخدمت يک بستنی سـاده برايش آورد که فکر نمـی کنم زياد هم سـاده بود (احتمالاً مخلوطی از ته مانده بقيه بستني ها)
دخترک بستنی را خورد و سه دلار به صندوق داد و رفت. وقتی که پيشخدمت برای بردن ظرف بستنی آمد، ديد دخترک کنار ظرف بستنی دو تا يک دلاری مچاله شده گذاشته برای انعام

Sunday, October 01, 2006

Our deepest fear

این نوشته بخشی از سخنرانی های نلسون ماندلا هستش که من خیلی ازش خوشم اومد و خیلی دلم می خواست که اینو برای همه بذارم
Our deepest fear is not that we are inadequate. Our deepest fear is that we are powerful beyond measure

It is our light, not our darkness, that most frightens us. We ask ourselves, who am I to be brilliant, gorgeous, talented and fabulous? Actually, who are you not to be

You are a child of God. Your playing small doesn’t serve world. There’s nothing enlightened about shrinking so that other people won’t feel insecure around you

We are all meant to shine, as children do. We are born to make manifest the glory of god that is within us. It’s not just in some of us, it’s in everyone

And as we let our own light shine, we unconsciously give other people permission to do the same. As we are liberated from our own fear, our presence automatically liberates others