Tuesday, December 21, 2004

لب پیمانه خاک گرفته ام را
بوسیده ای
شاید گفته ای دوستت دارم
شاید من چون همواره هنوز
هر چیز زیبا را عشق می دانم

Friday, December 03, 2004

ایمان
مرد جوانی که مربی شنا و دارنده چندیم مدال المپیک بود، به خدا اعتقادی نداشت
او چیزهایی را که درباره خدا و مذهب می شنید مسخره می کرد
شبی مرد جوان به استخر سرپوشیده آموزشگاهش رفت، چراغ خاموش بود ولی ماه روشن و همین برای شنا کافی بود
مرد جوان به بالاترین نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز کرد تا درون استخر شیرجه برود
ناگهان سایه بدنش را همچون سلیبی روی دیوار مشاهده کرد
احساس عجیبی تمام وجودش را فرا گرفت. از پله ها پائین آمد و سمت کلید برق رفت و چراغ ها را روشن کرد
آب استخر برار تعمیر خالی شده بود

Wednesday, December 01, 2004

نوشته بابک

سلام، راستش رو بخواهین دیروز همچین حالم خوش نبود و همین که داشتم یکی از دفترهام رو ورق میزدم نوشته ی یکی از دوستام رو دیدم که برام یادآور خاطره جلبی بود. براتون نوشته اش رو میخوام بنویسم، البته با اجازه اوون دوستم که اسمش بابک هست

خیلی ها عاشقند
خیلی ها زندگی رو زیبا زندگی میکنند
آنها زندگی رو دستان دخترکی میپندارند، بی خیال. ................... آنها دیگر سخت با من غریبه اند............ انگار رسیده ام به جایی که جاده زندگی دو راهی ها را به من ارزانی میکند ..........دو راهی های سخت..... بریدن ........ دل کندن ........ تنها قدم در راه گذاردن ........ بوسیدن یک مرام ........ یک هدف ........ یک عقیده ....... و چشمان خیس مادر در بدرقه راه ....... پسرم برو ....... پسرم به خدا سپردمت. و چه شرمیست در نگاه تو ....... توایی که حتی به آن خدای کوچک مادر هم اعتقاد نداری ........ مادر از گرگها میترسد ....... از دختران اغواگر ....... از کسانیکه سخت بیرحمند در پاره پاره کردن قلبت ... مادر نمی داند دیگر با تو قلبی نیست ....... دیگر عاطفه ای نیست ....... مهری و ایمانی ...... مادر نمی داند که دیریست دل را در خنجر معشوق تکه تکه جا گذاشته ای........ می پرسد: دوستانت کو؟ می خندی ....... بلند و طولانی ...... مثل دیوانه ها!! ....... نشانشان می دهی....... در کوریدرهای بی روح دانشگاه ...... دست در دست عشقهای موهومشان ..... دست در دست بهترین جفتهای دنیا !!!!! صادقترین معشوقه ها !!!!! به مادر می خندی ...... می گویی: مادر بگذار خوش باشند. فرزندت تنها قدم در راه می گذارد، فرزندت تنها قصه زندگی خود را می سازد
مادر یک روز پسرت سربلندت خواهد کرد.......... مادر یک روز همه دنیا را به پایت خواهم ریخت ......... من فدا خواهم شد ........ من غرق خواهم شد، در رذالتی مفرط........ من فراموش خواهم کرد، عشقی بود .. دخترکی مشکین مو ........ و رفیقانی ناعهد
مادر تنها کسی که عشق را به من آموخت تو بودی ......... فدا خواهم شد و هر آنچه بر من ارزانی کردی نثارت خواهم کرد
مادر آرام پیشانی ام را بوسید ....... خدایا تنها کسیکه بی ریا دوستش داشتم و دوستم داشت، مادر بود ........ سرم را برگرداندم تا چشمان خیسم را نبیند ..... به راه افتادم........... و جاده تا انتها ..... تا مرگ ...... تا نیستی ....... همچنان ادامه داشت



متنش انصافاً خوب بود. ولی ببینم آیا شما هم به زندگی اینطوری نگاه می کنین؟ به نظر شما نگاه این دوست درسته؟

نوشته روی دیوار

مادر خسته از خرید برگشت و به زحمت، زنبیل سنگین رو داخل خانه کشید
پسرش دم در آشپزخانه منتظر او بود و میخواست کار بدی را که تامی کوچولو انجام داده، به مادرش بگوید
وقتی مادرش را دید به او گفت: مامان، مامان! وقتی من داشتم تو حیاط بازی میکردم و بابا داشت با تلفن صحبت میکرد
تامی با یه ماژیک روی دیوار اطاقی را که شما تازه رنگش کرده اید، خط خطی کرد!
مادر آهی کشید و فریاد زد: حالا تامی کجاست؟ و رفت به اطاق تامی کوچولو
تامی از ترس زیر تخت خوابش قایم شده بود، وقتی مادر او را پیدا کرد، سر او داد کشید: تو پسر خیلی بدی هستی. و بعد تمام ماژیکهایش را شکست و ریخت توی سطل آشغال.
تامی از غصه گریه کرد
ده دقیقه بعد وقتی مادر اطاق پذیرایی شد، قلبش گرفت و اشک از چشماش سرازیر شد
تامی روی دیوار با ماژیک قرمز یک قلب بزرگ کشیده بود و درون قلب نوشته بود: مادر دوستت دارم
مادر درحالیکه اشک میریخت به آشپزخانه برگشت و یک تابلوی خالی با خود آورد و آن را دور قلب آویزان کرد
بعد از آن، مادر هر روز به آن اطاق میرفت و با مهربانی به تابلو نگاه میکرد