Monday, November 29, 2004

کودک در چمنزار

کودک نجوا کرد: خدایا با من صحبت کن. و یک چکاوک آواز خواند، ولی کودک نشنید
پس کودک با صدای بلند گفت: خدایا با من صحبت کن. و آذرخش در آسمان غرید، ولی کودک متوجه نشد
کودک فریاد زد: خدایا یک معجزه به من نشان بده. و یک زندگی متولد شد، ولی کودک نفهمید
کودک نا امیدانه گریه کرد و گفت: خدایا مرا لمس کن و بگذار تو را بشناسم. پس خدا نزد کودک آمد و او را لمس کرد! ولی کودک بالهای پروانه را شکست و در حالی که خدا را درک نکرده بود از آنجا دور شد

دست

دست
روزی در یک دهکده کوچک، معلم مدرسه از دانش آموزان سال اول خود خواست تا تصویری از چیزی که نسبت به آن قدردان هستند، نقاشی کنند.
او با خود فکر کرد که این بچه های فقیر حتماً تصاویر بوقلمون و میز پر از غذا نقاشی خواهند کرد.
ولی وقتی داگلاس نقاشی ساده و کودکانه خود را تحویل داد، معلم شوکه شد.
او تصویر یک دست را کشیده بود، ولی این دست چه کسی بود؟
بچه های کلاس هم مانند معلم از این نقاشی مبهم متعجب شده بودند.
یکی از بچه ها گفت: شاید این دست خدا است که به ما غذا میرساند.
یکی دیگر گفت: شاید این دست کشاورزی ست که گندم میکارد و بوقلمون ها را پرورش میدهد.
هرکس نظری میدهد تا اینکه معلم بالای سر داگلاس رفت و از او پرسید: این دست چه کسی است، داگلاس؟
داگلاس درحالیکه خجالت میکشید، آهسته جواب داد: خانم معلم، این دست شماست.
و معلم به یاد آورد که از وقتی داگلاس پدر و مادرش را از دست داده بود، به بهانه های مختلف پیش او می آمد تا خانم معلم دست نوازشی به سر او بکشد.

Friday, November 19, 2004

روزی مردی ثروتمنددر اتومبیل جدید و گران خود با سرعت فراوان در خیابان کم رفت و آمدی می گذشت. ناگهان در کنار خیابان یک پسر بچه ای بین دو اتومبیل پارک شده ، آجری به سمت او پرتاب کرد، پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد و مرد پایش را روی ترمز گذاشت و پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت و او را سرزنش کرد. پسرک گریان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو جایی که برادر فلجش از صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند. پسرک گفت: اینجا خیابان خلوتیست و به ندرت کسی از آن عبور می کند. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم. برای اینکه شما را متوقف کنم ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم. مرد بسیار متاثر شد از پسر عذرخواهی کرد. پسرک بلند کرد و روی صندلی نشاند و سوار اتومبیل گرانقیمتش شد و به راهش ادامه داد.

در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما به طرفتان آجر پرتاب کنند.

خدا با روح ما زمزمه می کند و با ما حرف می زند. اما بعضی اوقات، زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند.
این انتخاب خودمان است که گوش کنیم یا نه
.

Wednesday, November 17, 2004

خوشبختی را نمیتوان وام گرفت .... خوشبختی را نمیتوان برای لحظه ای نیز به عاریت خواست ... خوشبختی را نمیتوان خرید؛ نمیتوان دزدید؛ نمیتوان تکدی کرد ... بر سر سفره ی دیگران ؛ همچو یک مهمان ناخوانده؛ حریصانه و شکم پرورانه نمیتوان نشست و لقمه ای نمیتوان برداشت که گلوگیر نباشد و گرسنگی را مضاعف نکند. پرنده سعادت دیگران را نمیتوان به دام انداخت؛ به خانه خویش آورد و در قفسی محبوس کرد، به امید باطلی؛ به امید خامی ... خوشبختی تنها چیزیست در جهان که فقط با دستهای طاهر کسی که به راستی خواهان آن است؛ و از پی اندیشیدنی طاهرانه ساخته میشود.

Sunday, November 07, 2004

از صبر تا فریاد

سلام به همه دوستای خوبم، میدونم که یه خورده تاخیر دارم ولی چند روز پیش یه مقاله ای را توی مجله چلچراغ خوندم که خیلی نظرمو جلب کرد، این نوشته جالب مال خانوم ستوده شعرباف است که من با اجازه ایشان براتون میتویسمش
..... از صبر تا فریاد
نامش برای اولین بار شنیده میشد
محمد (ص) گفته بود: "علی(ع)! در تو شباهتی به عیسی بن مریم است." علی (ع) خندید و محمد (ص) را خنداند. زهرا گفت:" نام این کودک را چه بگذاریم؟" علی (ع) گفت:" به انتخاب رسول خدا باشد"و سکوت شد یه احترام محمد(ص) . درست نیمه رمضان بود که کودک به دنیا آمد، محمد (ص) در گوشش اذان گفت و بلندتر خواند:" اسمش را حسن میگذاریم. نیکی ها و زیبایی ها برای حسن (ع) است." و نام حسن(ع) برای اولین بار بر فراز شبه جزیره شنیده شد. نام جدیدی بود. در جاهلیت کسی این نام را نمی شناخت. نام حسن(ع) از دهان محمد (ص) بیرون آمد. خانه ای که از خشتهایش صدای " حق حق " می آمد
محمد(ص) گفته بود:" شکوه و بزرگی و سیادت من برای حسن(ع) است." و حسن(ع) در خانه ای پا گرفت که از خشتهایش هم صدای " حق حق " می آمد. حسن(ع) در خانه ای پاگرفت که مردش علی(ع) بود و زنش زهرا (س). حسن(ع) در خانه ای پاگرفت که نفس محمد(ص) صدای خدا بود و سخن محمد(ص) سخن خدا. حسن(ع) در خانه ای قد علم کرد که صدای خدا از آن شنیده می شد
محمد(ص) گفته بود:" تو از جهت منظر و اخلاق شبیه منی" حسن (ع) مثل محمد (ص) راه می رفتمثل او می نشست و مثل او می خندید. کودکی حسن(ع) روی زانوهای محمد(ص) گذشت و جوانیش در آغوش علی(ع). علی(ع) ، مرد کارزار، مرد خدا، مرد شمشیر و شمشاد و حسن (ع) نیز مثل علی (ع) شد
اسم خدا روی انگشتر حسن(ع) محمد(ص) که از دنیا رفت، تنهایی و سکوت مهمان در و دیوارهای خانه شد. علی(ع) خلیفه نبود، علی(ع) و سکوت ، علی(ع) و سکوت، علی(ع) و سکوت ..... و این صبر و سکوت را حسن یاد می گرفت. مثل علی(ع) کار می کرد، مثل علی(ع) نماز می خوند و مثل علی(ع) ...... علی(ع) مرد تسبیح بود، مرد چاه بود، مرد نان، مرد میدان بود. حسن(ع) از علی (ع) یاد می گرفت. رو انگشتر حسن(ع) حک شده بود" العزه الله ". انگار عاشقی های حسن(ع) هم مثل عاشقی های علی(ع) بود. عطر خوب همسایگی مهر و پیشانی
ماه رمضان برای حسن(ع) عطر آشنایی داشت. یاد محمد هر صبح و غروب در دلش می نشست. شب قدر طعم بهتری داشت، طعم شیرین خدا. عطر خوب همسایگی مهر و پیشانی. شب نزول قرآن، شب خدا، شب صدای جبرئیل، شب نزدیکی به آسمان. و حسن(ع) متولد رمضان بود و قدر رمضان را می دانست. عشق به رمضان را محمد یادش داده بود. شب قدر بهترین شب رمضان بود، بهترین شب خدا بود و حسن(ع) چقدر عاشقانه شب را می فهمید. پیشانی مهتابی غرق در خون شب، شب 19 رمضان، سال چهلم هجری، کوچه های خاموش کوفه، شب قدر، شب قرآن. حسن(ع) بود و شب بیداری. کسی از اهل خانه خواب نبود، حسین(ع) آنطرف بود و علی(ع) هم راهی مسجد کوفه بود. علی(ع) رفت در سیاهی کوچه پس کوچه های کوفه، رفت و دیگر ............... حسن(ع) کمی دیرتر به دنبال علی(ع) رفت. مسجد کوفه توی جهل، توی تاریکی بود، و حالا .... حسرت عمیقی بر نگاه مردم نشسته بود، حسرت اینکه علی(ع) دیگر ...... حسرت اینکه علی(ع) غرق در خون است. شمشیر خونین گوشه ای از مسجد بود و نجوای" به خدای کعبه رستگار شدم" از دهان علی(ع) بیرون می آمد و دیوار مسجد را می لرزاند. صدای علی(ع) خاموش نمی ماند
دو شب بعد، که انگار به اندازه هزار سال گذشت، علی(ع) رفت. خندان و با نوای " فزت و رب الکعبه ..." بر لب. کوفه نفرین شده بود انگار. صدای فریاد و گریه از توی کوچه آمد . کسی فریاد زد:" وای مردم علی(ع) را در نماز کشتند ...." صدای بی باوری گفت:" اه، مگر علی نماز هم می خواند؟!" و این همان نفرین بود، علی(ع) مرد شمشیر و شمشاد، مرد آب و آینه، چشمهایش را بسته بود و توی کوچه ... چشمهای حسن(ع) جوشید از اشک و صدایش لرزید:" وای از این نامردمان....." و ناگهان حسن(ع) به یاد جمله محمد(ص) افتاد که گفته بود:" علی (ع) در تو شباهتی به عیسی بن مریم(ع) است." فاطمه ستوده شعرباف

Friday, November 05, 2004

افق تاریک
دنیا تنگ
نومیدی توانفرساست
. می داننم
ولیکن ره سپردن در سیاهی
رو به سوی روشنایی زیباست
می دانی؟
به شوق نور: در ظلمت قدم بردار
به این غم های جان آزار: دل مسپار
: که مرغان گلستان زاد
- که سرشارند از آواز آزادی -
. نمی دانند هرگز: لذت وذوق رهایی را
:ورعنایان تن در نور پرورده
.نمی دانند در پایان تاریکی: شکوه روشنایی را