Thursday, December 14, 2006

Stonemason

روزی سنگتراشی که از کار خودش راضی نبود و احساس حقارت می کرد، از نزديکی خانه بازرگانی را ديد و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: اين بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد
در يک لحظه، او تبديل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است. تا اين که يک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او ديد که همه مردم به او احترام می گذارند حتی بازرگانان
مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم يک حاکم مقتدر بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم
در همـان لحظه، او تبديل شد به حاکم مقتدر شـهر. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظيم می کردند. احساس کرد که نور خورشيد او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشيد چقدر قدرتمند است
او آرزو کرد که خورشيد باشد و تبديل به خورشيد شد و با تمام نيرو سعی کرد که به زمين بتابد و آن را گرم کند
پس از مدتی ابری بزرگ و سياه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود انديشيد که نيروی ابر از خورشيد بيشتر است، و تبديل به ابری بزرگ شد
کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به اين طرف و آن طرف هل داد. اين بار آرزو کرد که باد شود و تبديل به باد شد
ولی وقتی به نزديکی صخره رسيد، ديگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترين چيز در دنيا، صخره سنگی است و تبديل به سنگی بزرگ و عظيم شد
همان طور که با غرور ايستاده بود، ناگهان صدايي شنيد و احساس کرد که دارد خرد می شود. نگاهی به پايين انداخت و سنگتراشی را ديد که با چکش و قلم به جان او افتاده است