Wednesday, March 15, 2006

عشق

عشق فقط می بخشد. عشق تجارت نیست. بنابراین اصلا حساب سود و زیانی در میان نیست. عشق از بخشش لذت می برد. درست همانطور که گلها از عطرافشانی لذت می برند. چرا باید در هراس باشند؟ تو چرا باید در هراس باشی؟ به خاطر داشته باش، ترس و عشق هرگز با هم نیستند، نمی توانند با هم باشند. هیچ هم زیستی یی ممکن نیست. ترس درست نقطه ی مقابل عشق است

Friday, March 10, 2006

پسرک و دخترک

يکی بود يکی نبود. توی مملکت عشق و صفا، مملکت محبت و وفا، بعدِ گذشته کلی سال بچه های فريدون و کاوه غافله رو به بچه های ضحاک باخته بودن. اين دفعه بچه های ضحاک برای اينکه بتونن در هر مکان و هر زمان حال بچه های فريدون و کاوه رو بگيرن و بهشون بفهمونن که عشق، صفا، محبت و وفا فقط مال کتابها و قصه هاست، خودشون رو به شکل تمامی طبقه های جامعه درآورده بودن. از اوون روحانی مقدس بگيرين و بيايين تا اوون سرمايه دار روشن فکرِ مرفهِ بی دردش! تو اين بل بشور بچه های معصومِ بي گناهی که داشتن تازه تازه خودشون رو تو جامعه پيدا می کردن قربانی های اصلی اين دعوای آباء و اجدادی حق و باطل و خوب و بد بودند.
بين اين بچه ها پسرکی بود که به نام عشق و صفا و محبت و وفا بزرگ شده بود. صبح ها، وقتی از خواب بلند می شد عشق می گرفت، صفا داشت، روزش رو محبت می کرد و به اطرافيانش وفا داشت. احساسات قويي داشت که در طول مدت زندگيش همش باعث شده بودن که به دفعــات به تضاد با عقلش دچار بشه. همين نحوه بزرگ شدنش و برخورد های متداول توی خانوادش بود که باعث شده بود تعداد دوست هاش کمتر از انگشتای دست باشه، اوونقدری مردم احساساتش رو خط خطی کرده بودن که از ترس سياه شدنشون برده بود گذاشته بودشون توی گاوصندوقی که قبلن ها پدربزرگش سياهی ها رو توش قايم می کرده تا سپيدی ها رو لکه دار نکنن. ولی خوب وقتی احساساتی باشی و بخواهی احساساتتو قايم کنی، به تضاد های بدی می رسی و هر چقدر هم که تو اجتماع گل کنی بازم خسته ای. برای رفع خستگی، برای دادن عشق و گرفتن محبت، بالاخره تصميم گرفت بعد يه مدت طولانی در اين گاوصندوق رو باز کنه و احساساتش رو در بياره بيرون. يه روز رفته بود پيک نيک که داداشش با چند تا دختر خانم خوب اوومد پيشش. چه دوستی داشت داداشش J، گل، عچق. يکی از دوستای عچق احساسات پسرک رو قلقلک داد. انگاری اوون دوست هم که بهش می گفتن دخترک، همون روز از پسرک خوشش اوومده بود، چرا که به بهانه دوستش از پسرک عکس گرفت، پسرک هم ديدJ ! يه هفته ای گذشت و پسرک سعی کرد که يه جورهايي با دخترک شروع کنه به معاشرت کردن، يه چند باری همديگرو ديدن، آخرش هم ظهر يه روز پاييزی با همديگه شــروع کردن به دوستی. هر دو خوشحال. پيدا کردم! هفته بعدش پســرک و دخترک هر روز با هم بودن. پسرک يه قدم بر می داشت، دخترک هم يه قدم بر می داشت، پسرک دو قدم می برداشت، دخترک هم دو قدم بر می داشت، پسرک دويد! دخترک جا نموند !! ولی نه مثله اينکه داشت جا می موند. آخر هفته ای، دخترک داشت جا می موند، پسرک دستش دراز کرد و گفت بيا دوستم، بيا با هم کنار هم بدويم، مهم نيست چقدر و تا کجا، مهم اينه که کنار هم بتونيم بدويم. به نظر می رسيد دخترک هم قبول کرده. يه يک ماه و نيمی رو با هم دويدن. ضعف ها و قوت های همديگرو ديدن، فقط شايد چشم های دخترک ضعف ها رو بهتر می ديد، شايدم دل پسرک ضعف هاي دخترک رو ميذاشت تو همون گاوصندوق. شايد پسرک انتظار ضعف رو داشت، ولی دخترک نداشت. بعد اين يه ماه و نيم دخترک زد و تير و طباق پسرک خراب کرد، پسرک هم از شدت دردی که داشت، نتونست ببخشه و اوونم زد،L يه جاهايي رو خراب کرد. دوستاشون اوومدن واسطه گری کردن، گفتن بی خيال!!!! ولی خوب راستش اين بود که، نمی شه بی خيال، سه هفته بعدش اوون جريان دوباره تکرار شد. ولی اين دفعه عمق زخم ها خيلی بيشتر بود. شايد هيچ کدوم اوون جوری که به نظر مياد مقصر نبودن، همون طوری که بی تقصير هم نبودن. بلکه فقط مال دو تا ايل متفاوت بودن.