Thursday, November 10, 2005

Pride ain't nothing when it comes to matters of the hurt

Friday, September 09, 2005

Love makes you do crazy things, insane things, things in a million years you never see yourself do, there you're doing, you can't help it

Sunday, May 22, 2005

سلام ، راستش رو بخواهين این مطلب رو توی اتوبوس، بین مسیر تهران تبریز نوشتم. یه مدتیه که ذهنم خیلی مشغوله تا اینکه بالاخره امروز بعد از یه جرو بحث کوچیک و دیدن یه فیلم نسبتاً قدیمی ایرانی کلی تو فکر فرو رفتم که جداً چرا خیلی از ماها فکر میکنیم که کار درست رو ما انجام میدیم و مسیر درست رو ما میشناسیم و داریم توش حرکت میکنیم و کار و مسیر بقیه که با مال ما فرق داره اشتباهه.! فقط وقتهایی که سرمون خلوته و حوصله داریم پای دلایل متفاوت بودن کار و مسیر دیگران میشینیم، اوونم فقط بخاطر اینکه نشون بدیم ماهم میتونیم ادای آدمهای متمدن رو در بیاریم، ولی حیف که هنوز چیزی از اوون دلایل نگذشته، حوصله سرمیره و سروکله " نه من درست میگم" پیدا میشه و همه چه خراب میشه. عین یه بچه کوچولوی لوس شروع میکنیم به جیغ و داد کردن و قهر میکنیم، بعدش هم میریم سراغ عروسکهای زشتمون و شروع میکنیم باهاشون بازی کردن. تازه بعدش هم کلی ادعا داریم که ما با صحبت کردن و شنیدن حرفهای همدیگه به یک نتیجه منطقی واحد رسیدیم.!!!!! چرا از مواجه شدن با واقعیتی با این مضمون که: " برای رسیدن به هر چیزی هزاران راه مختلف میتواند وجود داشته باشد که همگی هم به مقصد میرسند. " یا واقعیت دیگه ای " هر کسی میتونه راه و روش و نگرش متفاوتی داشته باشه و صرف متفاوت بودن یک نگرش دلیلی بر اشتباه بودن آن نیست، همچنین دلیلی بر یکسان بودن تمامی نگرشها و راهای زندگی وجود ندارد." که با رویاهای ما فرق دارند میترسیم و همش سعی میکنیم به خودمون ثابت کنیم که نه رویاهای ما درست و مطابق واقعیتند؟ چرا در اکثر مواقع نمیخواهیم سختی مواجه شدن با اشتباهاتمون رو به خودمون بدیم و همش میخواهیم بگیم: " نه اینم همون چیزیه که من میگم " ؟
تا کِی میخواهیم بگیم سواریه این کشتی قدیمیِِ آنتیکِ داغونی که توی اقیانوس توهممون داره غرق میشه هیچ اشکالی نداره و کاملا امنِ و هرکی هم شکایتی داشت، تو دادگاه دریایی همون کشتیه قراضمون محکومش میکنیم به مرگ با بولالا ؟
سلام ، راستش رو بخواهين این مطلب رو توی اتوبوس، بین مسیر تهران تبریز نوشتم. یه مدتیه که ذهنم خیلی مشغوله تا اینکه بالاخره امروز بعد از یه جرو بحث کوچیک و دیدن یه فیلم نسبتاً قدیمی ایرانی کلی تو فکر فرو رفتم که جداً چرا خیلی از ماها فکر میکنیم که کار درست رو ما انجام میدیم و مسیر درست رو ما میشناسیم و داریم توش حرکت میکنیم و کار و مسیر بقیه که با مال ما فرق داره اشتباهه.! فقط وقتهایی که سرمون خلوته و حوصله داریم پای دلایل متفاوت بودن کار و مسیر دیگران میشینیم، اوونم فقط بخاطر اینکه نشون بدیم ماهم میتونیم ادای آدمهای متمدن رو در بیاریم، ولی حیف که هنوز چیزی از اوون دلایل نگذشته، حوصله سرمیره و سروکله " نه من درست میگم" پیدا میشه و همه چه خراب میشه. عین یه بچه کوچولوی لوس شروع میکنیم به جیغ و داد کردن و قهر میکنیم، بعدش هم میریم سراغ عروسکهای زشتمون و شروع میکنیم باهاشون بازی کردن. تازه بعدش هم کلی ادعا داریم که ما با صحبت کردن و شنیدن حرفهای همدیگه به یک نتیجه منطقی واحد رسیدیم.!!!!! چرا از مواجه شدن با واقعیتی با این مضمون که: " برای رسیدن به هر چیزی هزاران راه مختلف میتواند وجود داشته باشد که همگی هم به مقصد میرسند. " یا واقعیت دیگه ای " هر کسی میتونه راه و روش و نگرش متفاوتی داشته باشه و صرف متفاوت بودن یک نگرش دلیلی بر اشتباه بودن آن نیست، همچنین دلیلی بر یکسان بودن تمامی نگرشها و راهای زندگی وجود ندارد." که با رویاهای ما فرق دارند میترسیم و همش سعی میکنیم به خودمون ثابت کنیم که نه رویاهای ما درست و مطابق واقعیتند؟ چرا در اکثر مواقع نمیخواهیم سختی مواجه شدن با اشتباهاتمون رو به خودمون بدیم و همش میخواهیم بگیم: " نه اینم همون چیزیه که من میگم " ؟
تا کِی میخواهیم بگیم سواریه این کشتی قدیمیِِ آنتیکِ داغونی که توی اقیانوس توهممون داره غرق میشه هیچ اشکالی نداره و کاملا امنِ و هرکی هم شکایتی داشت، تو دادگاه دریایی همون کشتیه قراضمون محکومش میکنیم به مرگ با بولالا ؟

Saturday, May 21, 2005

سلام ، راستش رو بخواهين این مطلب رو توی اتوبوس، بین مسیر تهران تبریز نوشتم. یه مدتیه که ذهنم خیلی مشغوله تا اینکه بالاخره امروز بعد از یه جرو بحث کوچیک و دیدن یه فیلم نسبتاً قدیمی ایرانی کلی تو فکر فرو رفتم که جداً چرا خیلی از ماها فکر میکنیم که کار درست رو ما انجام میدیم و مسیر درست رو ما میشناسیم و داریم توش حرکت میکنیم و کار و مسیر بقیه که با مال ما فرق داره اشتباهه .! فقط وقتهایی که سرمون خلوته و حوصله داریم پای دلایل متفاوت بودن کار و مسیر دیگران میشینیم، اوونم فقط بخاطر اینکه نشون بدیم ماهم میتونیم ادای آدمهای متمدن رو در بیاریم، ولی حیف که هنوز چیزی از اوون دلایل نگذشته، حوصله سرمیره و سروکله " نه من درست میگم" پیدا میشه و همه چه خراب میشه. عین یه بچه کوچولوی لوس شروع میکنیم به جیغ و داد کردن و قهر میکنیم، بعدش هم میریم سراغ عروسکهای زشتمون و شروع میکنیم باهاشون بازی کردن. تازه بعدش هم کلی ادعا داریم که ما با صحبت کردن و شنیدن حرفهای همدیگه به یک نتیجه منطقی واحد رسیدیم .!!!! چرا از مواجه شدن با واقعیتی با این مضمون که: " برای رسیدن به هر چیزی هزاران راه مختلف میتواند وجود داشته باشد که همگی هم به مقصد میرسند. " یا واقعیت دیگه ای " هر کسی میتونه راه و روش و نگرش متفاوتی داشته باشه و صرف متفاوت بودن یک نگرش دلیلی بر اشتباه بودن آن نیست، همچنین دلیلی بر یکسان بودن تمامی نگرشها و راهای زندگی وجود ندارد." که با رویاهای ما فرق دارند میترسیم و همش سعی میکنیم به خودمون ثابت کنیم که نه رویاهای ما درست و مطابق واقعیتند؟ چرا در اکثر مواقع نمیخواهیم سختی مواجه شدن با اشتباهاتمون رو به خودمون بدیم و همش میخواهیم بگیم: " نه اینم همون چیزیه که من میگم " ؟
تا کِی میخواهیم بگیم سواریه این کشتی قدیمیِِ آنتیکِ داغونی که توی اقیانوس توهممون داره غرق میشه هیچ اشکالی نداره و کاملا امنِ و هرکی هم شکایتی داشت، تو دادگاه دریایی همون کشتیه قراضمون محکومش میکنیم به مرگ با بولالا ؟

Tuesday, May 10, 2005

سلام به همگی، متاسفانه بخاطر ترافيک کاری و درسی که تو اين مدت گذشته داشتم نتونستم اينجا بنويسم ولی انشاءالله از اين به بعد دوباره خواهم نوشت. فقط يادتون نره که نظرات شماست که می تونه وب لاگم رو بهبود بده

Monday, April 11, 2005

جای ماندن ماند، جای ماندن اینجا نیست
بین راه و گمراهی جای ماندن ما نیست

ما دو ماهی کوچک در درون هم غرقیم
ماهیان کوچک را احتیاج دریا نیست

قصه دو زنبیلیم، پر زنان و سیب و خون
داستان عشق ما در کتاب دنیا نیست

دست من پر از چاقو، دست تو پر از سیب است
دست من پر از خونست، دست تو چراغانیست

روی صندلیهامان جای هردومان خالیست
رد خونی از من هست، ردی از تو اما نیست

تو سپیدی محض ، من سیاهی مطلق
گردش شب و روزیم حرف زشت و زیبا نیست

ما دو خانه برفی زیر نور خورشیدیم
آب می شویم، اما مرگ در تن ما نیست

Wednesday, March 16, 2005

بهاری از باران سعادت لبریز
تابستانی از گرمای عشق سرشار
پائیزی رنگارنگ از شادی
و زمستانی سپید از بخت را
برای همه تان آرزومندم
سال نو مبارک

Monday, February 28, 2005

سرم را روی سینه ات میگذارم
شاید این آخرین ذرات وجود من باشد
که
در رگهای تو جاریست
این زندگی من است

شاید هستی من
در یک
قطعه کوتاه
ویلن سل
خلاصه شود

شاید
در گویش متوازن و
مرتب
دوستت دارم
که بر لبان من جاریست

یا شاید
در نواهای خمیازه آلود تو
که میخواهد
شب به خیر را
به من و عشق بازی کوتاه من بگوید

شاید
این
زندگیست

Wednesday, February 23, 2005

چرا برای یه عده همیشه حرف، حرف خودشونه

چرا باید یه عده فقط حرف خودشون رو بشنوند

مگه حرفای دیگرون ایرادی داره

مگه چی میشه یه دفعه هم حرف، حرف اونها نباشه

ببینم

اصلاً تا حالا شده در باره حرفای دیگران بی طرف فکر کنین

تا حالا شده بی غرض به حرفای دیگران گوش بدین، حتی اگر کاملا در جهت عکس حرفای خودتون باشه

شاید حق باشد

روحساب باشه

!! شایدم نباشه

زندگیی که همش همه فقط حرف خودشون رو بگن و حرفهای خودشون رو بشنوند که دیگه اسمش زندگی نیست

اسمش جنگه

چون واقعیت اینه که تا وقتی حرف کسی رو نشنوی
تا وقتی روی حرفای دیگران فکر کنی
اونو درک نکردی
ااونو نخواستی
بلکه با اصرار روی حرف خودت
اونو دفع کردی
پس نتیجه اش میشه
جنگ و دعوا

Tuesday, January 25, 2005

بی شک او بی من خواهد زیست
من نیز بی او به یقین خواهم زیست
لیک در این میان
زندگی
این خود زندگی ست که لب چشمه
اتشناک می ماند

Sunday, January 23, 2005

Dance me to your beauty with burning violin
Dance me through the panic till I'm gathered safely in,
Life me like an alive branch & be my home word Dave
Dance me to the end of love


Monday, January 17, 2005

تنها
ایستاده بی فریاد
حتماً
با خاطره زنی که در بسترش
می خوابید
با خاطره ای از کودکی
زنی که در بسترش
می خوابید
حسرت می خورد
لابد
بانگاهی به زمین
زنی که بی او در بسترش
می خوابد
Reveil man soleil
I dwell in you know you’re true
My body is your movement.
A cause du soleil
We’re living here, we suffer dear
Let’s start new life today
We’re gliding into light and love across an everlasting pasture.
Into the everlasting future.
Nous sommes du soleil
Ie reveil
Now I will forever rise


Frank Bornemann

Wednesday, January 05, 2005

سلام به همه، راستش این مدت گذشته خیلی سرم شلوغ بود و نتونستم بنویسم ولی از این به بعد تصمیم گرفتم روزهای فرد هفته حتماً یه چیزی بنویسم
راستش بخش فنی دفتری که من توش کار میکنم به بیلبورد داره که هر از گاهی همکارا نوشته های خوشگلی روش مینویسن دیروز صبح که رفتم سر کار دیدم یکی از همکارامون که آدم خیلی خوش ذوقی هستش یه نوشته خوشگل نوشته که از دلم نیومد منم اوون نوشته رو اینجا نیارم.

عشقبازی به همین آسانیست
شاعری با کلماتی شیرین
دست آرام و نوازش بخش، روی سری
پرسشی از اشکی
و چراغ شب یلدای کسی با شمعی
و دل آرام و تسلا
و مسیحای کسی یا جمعی

عشقبازی به همین آسانیست
که دل را بخری
بفروشی مهری
شادمانی را حراج کنی
مهربانی را ارزانی عالم بکنی
و بپیچی همه را لای حریر احساس
گره عشق به آنها بزنی
مشتری هایت را با خود ببری تا لبخند

عشقبازی به همین آسانیست
هرکه با پیش سلامی اول صبح
هرکه با پزش و پیغامی بارهگذری
هرکه با خواندن شعری کوناه، با لحنی خوش
نمک خنده بر چهره در لحظه کار
عرضه سالم کالایی ارزان به همه
لقمه نان گوارایی از راه حلال
و رکویی و سجودی با نیت شکر

آری عشقبازی به همین آسانیست