Saturday, April 28, 2007

Cherry Blossom


بعد از ظهر يه روز عجيب و طولانی اومدی؛ خيلی اتفاقی مثل يه بارون کوتاه بهاری، با خنده هايي به زيباييه شکوفه های صورتی

گيلاس
حرف از محبت زدی، دوستی و وفا.... عشق
نمی دونم چرا اصرار داريم تا به همه دروغ بگيم و سعی کنيم تا به هر نحو و قيمتی که ممکن هست خودمون و کار هامون را صد در صد درست و خوب نشان بدهيم.
انگار نه انگار که تعريف هات با تعريف های من فرق داشت، هرچند که من نمی دونستم و تو هم نمی خواستی که بدونم. جوری برخورد می کردی که انگار همه چیز قشنگه و قراره که قشنگ بمونه، انگار نه انگار که اوون بادمجون زيره چشمت رو همين دسته راستته که کاشته و چشمه چپت همين الان داره با چشمه راستت بگو مگو می کنه..... انگاری من کورم ..... و من چه معصومانه باور کرده بودم که صداقت ........ به همين سادگيه
يکی توی ياد داشت های شخصی اش توی Yahoo 360 نوشته:
"
ای دوست من...من آن نیستم که مینمایم. نمود پیراهنی است که بر تن دارم. پیراهنی بافته ز جان که مرا از پرسش های تو و تو را از فراموشی من در امان میدارد
آن ((منی )) که در من است ای دوست در خانه ی خاموشی ساکن است و تا ابد همان جا میماند... ناشناس و در نیافتنی
من نمیخواهم هر چه میگویم باور کنی و هر چه میکنم بپذیری ... زیرا سخنان من چیزی جز صدای اندیشه های تو و کار های من چیزی جز عمل به آرزو های تو نیستند
هنگامی که تو میگویی باد به مشرق میوزد من میگویم: ((آری به مشرق میوزد)) زیرا من نمیخواهم تو بدانی اندیشه ی من در بند باد نیست... در بند دریاست و تو نمیتوانی اندیشه های دریاییه مرا در یابی .... و من هم نمیخواهم که دریابی ... میخواهم در دریا تنها باشم
دوست من وقتی نزد تو روز است نزد من شب است؛ با این همه من از رقص روشنای نیمروز بر فراز تپه ها سخن میگویم؛ و از سایه ی بنفشی که دزدانه از دره میگذرد. زیرا که تو ترانه های تاریکی مرا نمیشنوی و سایش بال های مرا بر ستارگان نمیبینی ... و من گویی نمیخواهم تو ببینی یا بشنوی.میخواهم با شب تنها باشم
هنگامی که تو به آسمان خودت فرا میشوی من به دوزخ خودم فرو میشوم حتی در آن زمان تو از آن سوی مغاک بی گذر مرا آواز میدهی ((همرا من رفیق من)) زیرا من نمیخواهم تو دوزخ مرا ببینی، شراره اش چشمت را میسوزاند و دودش مشامت را می آزارد... و من دوزخم را بیشتر از آن دوست دارم که بخواهم تو به آنجا بیایی..میخواهم در دوزخ تنها باشم
تو به راستی و درستی و زیبایی عشق میورزی و من از برای تو میگویم که مهر ورزیدن به اینها خوب و زیبنده است... ولی در دل خودم به مهر تو میخندم ... گرچه نمیخواهم خنده ام را ببینی ... .میخواهم تنها بخندم
دوست من ... تو خوب و هشیار و دانا هستی؛ یا نه... تو عین کمالی و من هم با تو از روی دانایی و هشیاری سخن میگویم ... گرچه من دیوانه ام ولی دیونگی را میپوشانم، میخواهم تنها دیوانه باشم
دوست من ... تو دوست من نیستی ولی چگونه این را به تو بفهمانم؟ راه من راه تونیست
گرچه با هم میرویم ... دست در دست

ولی ای کاش ........ داشتی تا می تونستی اين حقيقت رو درست به زبون بياری و بهم بگی که نه دوستتم، نه