Friday, November 19, 2004

روزی مردی ثروتمنددر اتومبیل جدید و گران خود با سرعت فراوان در خیابان کم رفت و آمدی می گذشت. ناگهان در کنار خیابان یک پسر بچه ای بین دو اتومبیل پارک شده ، آجری به سمت او پرتاب کرد، پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد و مرد پایش را روی ترمز گذاشت و پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت و او را سرزنش کرد. پسرک گریان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو جایی که برادر فلجش از صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند. پسرک گفت: اینجا خیابان خلوتیست و به ندرت کسی از آن عبور می کند. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم. برای اینکه شما را متوقف کنم ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم. مرد بسیار متاثر شد از پسر عذرخواهی کرد. پسرک بلند کرد و روی صندلی نشاند و سوار اتومبیل گرانقیمتش شد و به راهش ادامه داد.

در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما به طرفتان آجر پرتاب کنند.

خدا با روح ما زمزمه می کند و با ما حرف می زند. اما بعضی اوقات، زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند.
این انتخاب خودمان است که گوش کنیم یا نه
.

No comments: