Tuesday, October 10, 2006

کافی شاپ

چی می شد ما آدمها برای يه لحظه هم که می شد قضاوت و پيش داوری نمی کرديم. اين داستان رو تو يکی از کتاب های کوچک جيبی خوندم. آخه تا کِی می خواهيم چوبِ پيش داوری هامون رو بخوريم؟

يک بستنی ساده
هيچ وقت از کافی شاپ خوشم نيامده. وقتی که آدم های رنگارنگ رو می بينم که به زور دارند به هم لبخند می زنند، حالم به هم می خورد
بعد از مدت ها يک روز عصر رفتم به يکی از اين کافی شاپ ها، همين طور که داشتم به مردم نگاه می کردم، ديدم يک دختر آدامس فروش کوچولو آمد تو و رفت پشت يک ميز نشست
برايم جالب بود! پيشخدمتی که خيلی ادعای انسانيتش می شد به سمت آن دختر بچه يورش برد تا او را بيرون بيندازد
دختر بچه با اعتماد به نفس کامل به پيشخدمت گفت: پولش را می دهم، هيچ چيز مجانی ای نمی خواهم
کمی پايش را تکان داد و در حالی که زير نگاه سنگين بقيه بود به پيشخدمت گفت: يه بستنی ميوه ای چند است
پيشخدمت با بی حوصلگی گفت: پنج دلار
دختر بچه دست کرد توی لباسش و پول هايش رو بيرون آورد و شروع کرد به شمردن پول هايش. بعد دوباره گفت: يک بستنی ساده چند است
پيشخدمت بی حوصله تر از دفعه قبل گفت: سه دلار
دختر آدامس فروش گفت: پس يک بستنی ساده بدهيد
پيشخدمت يک بستنی سـاده برايش آورد که فکر نمـی کنم زياد هم سـاده بود (احتمالاً مخلوطی از ته مانده بقيه بستني ها)
دخترک بستنی را خورد و سه دلار به صندوق داد و رفت. وقتی که پيشخدمت برای بردن ظرف بستنی آمد، ديد دخترک کنار ظرف بستنی دو تا يک دلاری مچاله شده گذاشته برای انعام

No comments: