Friday, January 06, 2006

مرد نشسته بود ............... زن نشسته بود................
کنار هم نشسته بودند............
روی دو صندلی .................. در يک اتاق .................
آنجا مطب چشم پزشك بود ............
آن دو زن و شوهر نبودند ................. غريبه بودند .................
مرد دوربين بود ................. نزديک را خوب نمی ديد ............
زن نزديک بين بود ........... تمام ريزه کاری های دنيا را تا چند سانتيمتری نوک دماغش می ديد، مناظر زيبای آن دور ها را نمی ديد. رهگذران انتهای کوچه ها را نمی ديد. اما مرد را با تمام جزئياتش می ديد ............
حتی ريزه کاري هايـی که خود مرد هم خبر نداشت. يک لکه کوچک را گوشه شلوار مرد می ديد.... کنارِ کمربندش را می ديد که خورده شده .................
آستين نيمدار کت مرد را از ساختمان ده طبقه نمای سنگ يشمی بهتر ديده می ديد .........
مرد می خواست با زن حرف بزند. زن می خواست مرد را باز هم بکاود .............
زن فکر می کرد چه مرد کثيفی! چه سر و وضعی! واقعاً کی در دنيا حاضر است فداکاری کند و همسر اين مرد مضحک بشود؟ چه کسی حاضر است کله و موهای زشت اين مرد را هر شب و هر صبح نوک دماغش ببيند؟ با اين منظره نفرت انگيز بخوابد و با آن بيدار شود؟
زن دوست داشت مرد را از پنجره همان اتاق پرت کند به جايي دست کم دور تر از نوک دماغش ........
مرد زن را واضـح نمی ديد. محو می ديد، فـرو شده در بخار. زن را در هاله ای مـی ديد که بيشتر به او جنبه آسمانـی می داد. مرد دوست داشت زن را نوک قله کوه بگذارد و از دور سير نگاهش کند ..............
در آن اتاق صندلی های خالی ديگری هم بود ...........
مرد دوست داشت روی دورترين صندلی بنشيند و زن را سياحت کند ...............
زن دوست داشت روی دور ترين صندلی بنشيند و مرد را نبيند ...........
همين تفاهم آن دو را به هم رساند.
در يک لحظه هر دو به سمت صندلی آمال و آرزو های خود شيرجه رفتند .........
مرد با متانت هر چه تمام تر صندلی را به زن تعارف کرد. زن سرخ شد و نشست .....................
در آن لحظه، صدای مرد در نظرش چه طنين مردانه ای داشت، مرد چه باوقار و متين بود، می شد مثل کوه بر او تکيه زد. البته زن هيچگاه تا آن زمان بر کوه تکيه نزده بود، کسی را هم نديده بود که اينکار را کرده باشد، ولی فکر می کرد تشبيه جالبی است.
مرد هم که همچنان زن را در هاله ای نورانی می ديد موقع را مناسب ديد و سر صحبت را باز کرد.
چند ماه بعد، زن و مرد که ديگر زن و شوهر بودند، هر کدام عينکی را بر بينی حمل می کردند.
زن هر روز به قلـه کـوه های شمـال شهر نگاه می کرد و تعجب مـی کرد که چطور قبلاً آنها را نديده و گرنه فتح شان می کرده.
مرد هر روز در گوشه چشمان زن چيزهايی می ديد که وحشتش می گرفت و فکر می کرد که اين نشانه های هولناک سابق کجا پنهان بوده اند ......
البته اين زوج در هنگام خواب عينک ها را از روی بينی بر می داشتند و آسوده تا صبح در آغوش هم می خوابيدند.

1 comment:

محمدرضا said...

سلام رفیق...
خوبی؟
ببینیم بالاخره این وسط کی سود کرد؟
نه مرد بیچاره به جایی رسید نه زنه...
حال جفتشون هم گرفته شد...
میدونی...گاهی نباید عینک به چشم زد تا بشه یه چیزایی رو تحمل کرد...
مثل شبهای این مرد و زن...
آره خوب شب که عینک نمیخواد...آدم میدونه چی کار داره میکنه ... نه؟؟
:)