Do you remember
.
.
.
.
.
I understand feeling as small and as insignificant as humanly possible
And how it can actually ache in places that you didn’t know you had inside you
And it doesn’t matter how many new haircuts you get or gyms you join or how many glasses of chardonnay you drink with your friends
You still go to bed every night going over every detail and wonder what you did wrong or how you could have misunderstood
And how in the hell, for that brief moment, you could think that you were that happy
And sometimes you can even convince yourself that she’ll see the light and show up at your door
And after all that you feel worthwhile again, and little pieces of your soul will finally come back
And that fuzzy stuff, those years of your life that you wasted, that will eventually begin to fade
.
.
.
.
.
Yeah, this is life, which sometimes, just sometime looks very very ugly but most of the times is beautiful, because you see it BEAUTIFUL
Some parts of above text is just borrowed from one the dialogs in the movie of “The Holiday”, don’t know why, but gave me an idea to write it down here
Thursday, August 16, 2007
Sunday, July 08, 2007
Lines

It is all about the lines
having them and respecting them
having them and respecting them
Boundaries don’t keep other people out
they just keep you in
Life is messy, that’s how we
are made. So you can waste
your life drawing lines, or you
can live your life crossing them
are made. So you can waste
your life drawing lines, or you
can live your life crossing them
However there are some lines that
are way too dangerous to cross
Here is what I know, if you willing to
take the chance rather than being on
the other side
well it is all up to you
are way too dangerous to cross
Here is what I know, if you willing to
take the chance rather than being on
the other side
well it is all up to you
I think life is all about taking those chances
And it is spectacular
Saturday, April 28, 2007
Cherry Blossom

بعد از ظهر يه روز عجيب و طولانی اومدی؛ خيلی اتفاقی مثل يه بارون کوتاه بهاری، با خنده هايي به زيباييه شکوفه های صورتی
گيلاس
حرف از محبت زدی، دوستی و وفا.... عشق
نمی دونم چرا اصرار داريم تا به همه دروغ بگيم و سعی کنيم تا به هر نحو و قيمتی که ممکن هست خودمون و کار هامون را صد در صد درست و خوب نشان بدهيم.
انگار نه انگار که تعريف هات با تعريف های من فرق داشت، هرچند که من نمی دونستم و تو هم نمی خواستی که بدونم. جوری برخورد می کردی که انگار همه چیز قشنگه و قراره که قشنگ بمونه، انگار نه انگار که اوون بادمجون زيره چشمت رو همين دسته راستته که کاشته و چشمه چپت همين الان داره با چشمه راستت بگو مگو می کنه..... انگاری من کورم ..... و من چه معصومانه باور کرده بودم که صداقت ........ به همين سادگيه
يکی توی ياد داشت های شخصی اش توی Yahoo 360 نوشته:
"ای دوست من...من آن نیستم که مینمایم. نمود پیراهنی است که بر تن دارم. پیراهنی بافته ز جان که مرا از پرسش های تو و تو را از فراموشی من در امان میدارد
آن ((منی )) که در من است ای دوست در خانه ی خاموشی ساکن است و تا ابد همان جا میماند... ناشناس و در نیافتنی
من نمیخواهم هر چه میگویم باور کنی و هر چه میکنم بپذیری ... زیرا سخنان من چیزی جز صدای اندیشه های تو و کار های من چیزی جز عمل به آرزو های تو نیستند
هنگامی که تو میگویی باد به مشرق میوزد من میگویم: ((آری به مشرق میوزد)) زیرا من نمیخواهم تو بدانی اندیشه ی من در بند باد نیست... در بند دریاست و تو نمیتوانی اندیشه های دریاییه مرا در یابی .... و من هم نمیخواهم که دریابی ... میخواهم در دریا تنها باشم
دوست من وقتی نزد تو روز است نزد من شب است؛ با این همه من از رقص روشنای نیمروز بر فراز تپه ها سخن میگویم؛ و از سایه ی بنفشی که دزدانه از دره میگذرد. زیرا که تو ترانه های تاریکی مرا نمیشنوی و سایش بال های مرا بر ستارگان نمیبینی ... و من گویی نمیخواهم تو ببینی یا بشنوی.میخواهم با شب تنها باشم
هنگامی که تو به آسمان خودت فرا میشوی من به دوزخ خودم فرو میشوم حتی در آن زمان تو از آن سوی مغاک بی گذر مرا آواز میدهی ((همرا من رفیق من)) زیرا من نمیخواهم تو دوزخ مرا ببینی، شراره اش چشمت را میسوزاند و دودش مشامت را می آزارد... و من دوزخم را بیشتر از آن دوست دارم که بخواهم تو به آنجا بیایی..میخواهم در دوزخ تنها باشم
تو به راستی و درستی و زیبایی عشق میورزی و من از برای تو میگویم که مهر ورزیدن به اینها خوب و زیبنده است... ولی در دل خودم به مهر تو میخندم ... گرچه نمیخواهم خنده ام را ببینی ... .میخواهم تنها بخندم
دوست من ... تو خوب و هشیار و دانا هستی؛ یا نه... تو عین کمالی و من هم با تو از روی دانایی و هشیاری سخن میگویم ... گرچه من دیوانه ام ولی دیونگی را میپوشانم، میخواهم تنها دیوانه باشم
دوست من ... تو دوست من نیستی ولی چگونه این را به تو بفهمانم؟ راه من راه تونیست
گرچه با هم میرویم ... دست در دست
ولی ای کاش ........ داشتی تا می تونستی اين حقيقت رو درست به زبون بياری و بهم بگی که نه دوستتم، نه
حرف از محبت زدی، دوستی و وفا.... عشق
نمی دونم چرا اصرار داريم تا به همه دروغ بگيم و سعی کنيم تا به هر نحو و قيمتی که ممکن هست خودمون و کار هامون را صد در صد درست و خوب نشان بدهيم.
انگار نه انگار که تعريف هات با تعريف های من فرق داشت، هرچند که من نمی دونستم و تو هم نمی خواستی که بدونم. جوری برخورد می کردی که انگار همه چیز قشنگه و قراره که قشنگ بمونه، انگار نه انگار که اوون بادمجون زيره چشمت رو همين دسته راستته که کاشته و چشمه چپت همين الان داره با چشمه راستت بگو مگو می کنه..... انگاری من کورم ..... و من چه معصومانه باور کرده بودم که صداقت ........ به همين سادگيه
يکی توی ياد داشت های شخصی اش توی Yahoo 360 نوشته:
"ای دوست من...من آن نیستم که مینمایم. نمود پیراهنی است که بر تن دارم. پیراهنی بافته ز جان که مرا از پرسش های تو و تو را از فراموشی من در امان میدارد
آن ((منی )) که در من است ای دوست در خانه ی خاموشی ساکن است و تا ابد همان جا میماند... ناشناس و در نیافتنی
من نمیخواهم هر چه میگویم باور کنی و هر چه میکنم بپذیری ... زیرا سخنان من چیزی جز صدای اندیشه های تو و کار های من چیزی جز عمل به آرزو های تو نیستند
هنگامی که تو میگویی باد به مشرق میوزد من میگویم: ((آری به مشرق میوزد)) زیرا من نمیخواهم تو بدانی اندیشه ی من در بند باد نیست... در بند دریاست و تو نمیتوانی اندیشه های دریاییه مرا در یابی .... و من هم نمیخواهم که دریابی ... میخواهم در دریا تنها باشم
دوست من وقتی نزد تو روز است نزد من شب است؛ با این همه من از رقص روشنای نیمروز بر فراز تپه ها سخن میگویم؛ و از سایه ی بنفشی که دزدانه از دره میگذرد. زیرا که تو ترانه های تاریکی مرا نمیشنوی و سایش بال های مرا بر ستارگان نمیبینی ... و من گویی نمیخواهم تو ببینی یا بشنوی.میخواهم با شب تنها باشم
هنگامی که تو به آسمان خودت فرا میشوی من به دوزخ خودم فرو میشوم حتی در آن زمان تو از آن سوی مغاک بی گذر مرا آواز میدهی ((همرا من رفیق من)) زیرا من نمیخواهم تو دوزخ مرا ببینی، شراره اش چشمت را میسوزاند و دودش مشامت را می آزارد... و من دوزخم را بیشتر از آن دوست دارم که بخواهم تو به آنجا بیایی..میخواهم در دوزخ تنها باشم
تو به راستی و درستی و زیبایی عشق میورزی و من از برای تو میگویم که مهر ورزیدن به اینها خوب و زیبنده است... ولی در دل خودم به مهر تو میخندم ... گرچه نمیخواهم خنده ام را ببینی ... .میخواهم تنها بخندم
دوست من ... تو خوب و هشیار و دانا هستی؛ یا نه... تو عین کمالی و من هم با تو از روی دانایی و هشیاری سخن میگویم ... گرچه من دیوانه ام ولی دیونگی را میپوشانم، میخواهم تنها دیوانه باشم
دوست من ... تو دوست من نیستی ولی چگونه این را به تو بفهمانم؟ راه من راه تونیست
گرچه با هم میرویم ... دست در دست
ولی ای کاش ........ داشتی تا می تونستی اين حقيقت رو درست به زبون بياری و بهم بگی که نه دوستتم، نه
Thursday, March 08, 2007
New webloge
سلام بر دوستان عزیزی که در این مدت به من لطف داشتین و من رو با خوندم مطالبم و پیغام هاتون حمایتم کردین. آدرس وبلاگ زیر آدرس وبلاگ نوپایی هستش نوشته یکی از دوستان هم وطنمون هستش و تلاشش بررسی و بازگشایی مسایل فرهنگی نابحنجار موجود در جامعه ایران و ایرانی های مقیم کشور های دیگر هستش. نویسنده معتقد هستش که یکی از اصلی ترین ریشه ی مشکلات موجود برای ملت ایران مسایل فرهنگی نابحنجاری هستش که حکومت کنونی ایران نیز در شکل گرفتن آن نقش مهمی رو ایفا کرده و می کنه.
www.persiantahmtan.blogspot.com/با تشکر از همه شما دوستان خوبم و با آرزوی بهترین ها برای همه
Wednesday, February 14, 2007
Happy Valentine

Lady : Why do you like me.. Why do you love me
Man : I can't tell the reason.. but I really like you
Lady : You can't even tell me the reason... how can you say you like me How can you say you love me
Man : I really don't know the reason, but I can prove that I love you
Lady : Proof No! I want you to tell me the reason. My friend's boyfriend can tell her why he loves her but not you
Man : Ok..ok!!! Erm... because you are beautiful, because your voice is sweet, because you are caring, because you are loving, because you are thoughtful, because of your smile, because of your every movements.The lady felt very satisfied with the man'sanswer
Man : I can't tell the reason.. but I really like you
Lady : You can't even tell me the reason... how can you say you like me How can you say you love me
Man : I really don't know the reason, but I can prove that I love you
Lady : Proof No! I want you to tell me the reason. My friend's boyfriend can tell her why he loves her but not you
Man : Ok..ok!!! Erm... because you are beautiful, because your voice is sweet, because you are caring, because you are loving, because you are thoughtful, because of your smile, because of your every movements.The lady felt very satisfied with the man'sanswer
Unfortunately, a few days later, the Lady met with an accident and went in comma
The Guy then placed a letter by her side, andhere is the content: darling, Because of your sweet voice that I love you...Now, can you talk? No! Therefore I cannot love you, Because of your care and concern that I like you..Now that you cannot show them, therefore I cannot love you, Because of your smile, because of your every movements that I love you.. Now can you smile? Now can you move? No!, therefore I cannot love you
If love needs a reason, like now, there is noreason for me to love you anymore
Does love need a reason? NO! Therefore, I still love you
Thursday, January 11, 2007
?

There was once this guy who is very much in love with his girl. This romantic guy folded 1,000 pieces of paper cranes as a gift to his girl
Although, at that time he was just a small fry in his company, his future didn't seem too bright, they were very happy together. Until one day, his girl told him she was going to Paris and will never come back. She also told him that she cannot visualize any future for the both of them, so they went their own ways there and then
Heartbroken, the guy agreed. But when he regained his confidence, he worked hard day and night, slogging his body and mind just to make something out of himself.
Finally with all the hard work and the help of friends, this guy had set up his own company
You never fail until you stop trying. One rainy day, while this guy was driving, he saw an elderly couple sharing an umbrella in the rain walking to some destination. Even with the umbrella, they were still drenched. It didn't take him long to realize they were his girl's parents
With a heart in getting back at them, he drove slowly beside the couple, wanting them to spot him in his luxury sedan. He wanted them to know that he wasn't the same any more; he had his own company, car, condo, etc. He made it! What he saw next confused him, the couple was walking towards a cemetery, and so he got out of his car and followed...and he saw his girl, a photograph of her smiling sweetly as ever at him from her tombstone and he saw his paper cranes right beside her
Her parents saw him. He asked them why this had happened. They explained, she did not leave for France at all. She was ill with cancer. She had believed that he will make it someday, but she did not want to be his obstacle... therefore she had chosen to leave him.Just because someone doesn't love you the way you want them to, doesn't mean they don't love you with all they have. She had wanted her parents to put his paper cranes beside her, because, if the day comes when fate brings him to her again...he can take some of thoseback with him
Once you have loved, you will always love. For what's in your mind may escape but what's in your heart will remain forever. The guy just wept...The worst way to miss someone is to be sitting right beside her knowing you can't have her, see her or be with her ever again
hope you understand
Find time to realize that there is one person who means so much to you, for you might wake up one morning losing that person who you thought meant nothing to you
Thursday, December 14, 2006
Stonemason
روزی سنگتراشی که از کار خودش راضی نبود و احساس حقارت می کرد، از نزديکی خانه بازرگانی را ديد و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: اين بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد
در يک لحظه، او تبديل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است. تا اين که يک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او ديد که همه مردم به او احترام می گذارند حتی بازرگانان
مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم يک حاکم مقتدر بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم
در همـان لحظه، او تبديل شد به حاکم مقتدر شـهر. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظيم می کردند. احساس کرد که نور خورشيد او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشيد چقدر قدرتمند است
او آرزو کرد که خورشيد باشد و تبديل به خورشيد شد و با تمام نيرو سعی کرد که به زمين بتابد و آن را گرم کند
پس از مدتی ابری بزرگ و سياه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود انديشيد که نيروی ابر از خورشيد بيشتر است، و تبديل به ابری بزرگ شد
کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به اين طرف و آن طرف هل داد. اين بار آرزو کرد که باد شود و تبديل به باد شد
ولی وقتی به نزديکی صخره رسيد، ديگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترين چيز در دنيا، صخره سنگی است و تبديل به سنگی بزرگ و عظيم شد
همان طور که با غرور ايستاده بود، ناگهان صدايي شنيد و احساس کرد که دارد خرد می شود. نگاهی به پايين انداخت و سنگتراشی را ديد که با چکش و قلم به جان او افتاده است
در يک لحظه، او تبديل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است. تا اين که يک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او ديد که همه مردم به او احترام می گذارند حتی بازرگانان
مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم يک حاکم مقتدر بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم
در همـان لحظه، او تبديل شد به حاکم مقتدر شـهر. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظيم می کردند. احساس کرد که نور خورشيد او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشيد چقدر قدرتمند است
او آرزو کرد که خورشيد باشد و تبديل به خورشيد شد و با تمام نيرو سعی کرد که به زمين بتابد و آن را گرم کند
پس از مدتی ابری بزرگ و سياه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود انديشيد که نيروی ابر از خورشيد بيشتر است، و تبديل به ابری بزرگ شد
کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به اين طرف و آن طرف هل داد. اين بار آرزو کرد که باد شود و تبديل به باد شد
ولی وقتی به نزديکی صخره رسيد، ديگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترين چيز در دنيا، صخره سنگی است و تبديل به سنگی بزرگ و عظيم شد
همان طور که با غرور ايستاده بود، ناگهان صدايي شنيد و احساس کرد که دارد خرد می شود. نگاهی به پايين انداخت و سنگتراشی را ديد که با چکش و قلم به جان او افتاده است
Tuesday, November 28, 2006
Story

نويسنده: ايتالو كالوينو
برگردان به فارسي: حجت خسروي از گاهنامهء مكث ـ شماره ششم ـ تابستان 1376
Friday, November 17, 2006
life is
زندگی حس و حال خاصی داره. زندگی می تونه مثل فیلم باشه،مثل فيلم های صامت، فيلم های کوتاه، فيلم های هنری، تجاری، اجتماعی، پليسی و
……….
آره زندگی هر کسی نسبت به خواسته ها و توانش می تونه نوع خاصی از فیلم ها باشه
……….
آره زندگی هر کسی نسبت به خواسته ها و توانش می تونه نوع خاصی از فیلم ها باشه
واقعیت اینه که بعضی از فیلم ها رو نمی شه حتی یه بار هم نگاه کرد
بعضی از فيلم ها فقط به يه بار ديدن می ارزن
بعضی از فيلم ها رو می شه بعدش نقد کرد، در بارش صحبت کرد
بعضی از فیلم ها رو آدم دوست داره چند باری نگاهشون بکنه
بعضی از فيلم ها هم هستن که هر چقدر نگاهشون می کنی بازم دوست داری نگاهشون کنی
.
.
.
.
.
.
.
ولی خوب برای اينکه يه فيلمی خوب از آب در بياد بايد هم بازيگراش خوب و ماهر و بجا باشند و هم اينکه کارگردان خوبی هم داشته باشه، تازه لازمه که عوامل پشت صحنه هم همکاری های لازم رو انجام بدن و يه وقتی عمداً يا سهواً اشتباه های عجيب غريب ازشون سر نزنه و همه چی خوب پيش بره، بخصوص اگه فيلم نامه هم خاص باشه
یادت نره تو واقعيت امکان اينکه همه این شرايط باشه و خطای انسانی هم رخ نده تا همچين فیلمی ساخته بشه خیلی کمه. هاليوود با اوون عظمت نمی تونه همچین کاری بکنه، کارگردان های بزرگ سينما نمی تونن همه فيلم هاشون رو اوون طوری که می خوان درست بکنند چه برسه به ما که نه اوون شرایط خوب رو داريم و نه امکان اداره و کنترل تمام این المان ها رو
.
.
.
یکی اوون روز می گفت آدمها در هر ثانیه از زندگی شون تصميم های احمقانه می گيرند
با همه تفاسیر چرا اینقدر زور می زنی اوون فیلمی رو که خودت دوست داری بازی کنی
آره تو، با تو ام
.
.
.
شاید هنوز بازیگر خوب براش نداری، شاید هم کارگردان خوب براش نداری. چه می دونی شاید اوون ها رو داری ولی بقيه عوامل باهات همراه نیستند. شاید هم یکی این وسط اشتباه کرده باشه ………. تو که نمی تونی اوون آدم رو با اعدام مجازات کنی، خوب اوونم آدمه و همه آدم ها اشتباه می کنند. آدم یعنی موجودی که هم کارغلط انجام می ده و هم کار درست
.
.
.
کوتاه بيا، برای چند لحظه هم که شده سخت نگیر
بعضی از فيلم ها فقط به يه بار ديدن می ارزن
بعضی از فيلم ها رو می شه بعدش نقد کرد، در بارش صحبت کرد
بعضی از فیلم ها رو آدم دوست داره چند باری نگاهشون بکنه
بعضی از فيلم ها هم هستن که هر چقدر نگاهشون می کنی بازم دوست داری نگاهشون کنی
.
.
.
.
.
.
.
ولی خوب برای اينکه يه فيلمی خوب از آب در بياد بايد هم بازيگراش خوب و ماهر و بجا باشند و هم اينکه کارگردان خوبی هم داشته باشه، تازه لازمه که عوامل پشت صحنه هم همکاری های لازم رو انجام بدن و يه وقتی عمداً يا سهواً اشتباه های عجيب غريب ازشون سر نزنه و همه چی خوب پيش بره، بخصوص اگه فيلم نامه هم خاص باشه
یادت نره تو واقعيت امکان اينکه همه این شرايط باشه و خطای انسانی هم رخ نده تا همچين فیلمی ساخته بشه خیلی کمه. هاليوود با اوون عظمت نمی تونه همچین کاری بکنه، کارگردان های بزرگ سينما نمی تونن همه فيلم هاشون رو اوون طوری که می خوان درست بکنند چه برسه به ما که نه اوون شرایط خوب رو داريم و نه امکان اداره و کنترل تمام این المان ها رو
.
.
.
یکی اوون روز می گفت آدمها در هر ثانیه از زندگی شون تصميم های احمقانه می گيرند
با همه تفاسیر چرا اینقدر زور می زنی اوون فیلمی رو که خودت دوست داری بازی کنی
آره تو، با تو ام
.
.
.
شاید هنوز بازیگر خوب براش نداری، شاید هم کارگردان خوب براش نداری. چه می دونی شاید اوون ها رو داری ولی بقيه عوامل باهات همراه نیستند. شاید هم یکی این وسط اشتباه کرده باشه ………. تو که نمی تونی اوون آدم رو با اعدام مجازات کنی، خوب اوونم آدمه و همه آدم ها اشتباه می کنند. آدم یعنی موجودی که هم کارغلط انجام می ده و هم کار درست
.
.
.
کوتاه بيا، برای چند لحظه هم که شده سخت نگیر
Wednesday, November 15, 2006
به یاد آن دوست عزیز، یادت همیشه گرامی باد

دوستی داشتم که بهم نوشتن رو یاد داد. حدود 7 سال پیش با روح بزرگ و لطیفش آشنا شدم. دوستی که احساس را قشنگ تعبیر می کرد
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.........
می کرد؟
.
.
.
آره متاسفانه می کرد
........
اوون دوست دیگه از دیروز تو جمع مون نیست
دیروز تصمیم گرفت که دیگه دنبال قطعات گم شده رویاش نگرده.
نیما گمشده دیروز تصمیم گرفت که خانواده و دوستانش رو ترک کنه.
درسته که دیگه خودش پیشمون نیست، ولی خودش همیشه تو قلبمونه
به یاد اولین و بزرگ ترین مشوق نوشته هام و وبلاگم
........
اوون دوست دیگه از دیروز تو جمع مون نیست
دیروز تصمیم گرفت که دیگه دنبال قطعات گم شده رویاش نگرده.
نیما گمشده دیروز تصمیم گرفت که خانواده و دوستانش رو ترک کنه.
درسته که دیگه خودش پیشمون نیست، ولی خودش همیشه تو قلبمونه
به یاد اولین و بزرگ ترین مشوق نوشته هام و وبلاگم
Saturday, November 04, 2006
Where are you my true friend

This word was actually harder to define than I thought it would be. To get started, I checked the dictionary that stated a friend is "a person who knows and likes another, a person who favors and supports and a person who belongs to the same side or group."
By those definitions I have hundreds, maybe thousands, of friends, but I truly believe it goes beyond these definitions. A friend must do much more than like you. To me, a friend is someone who knows all about you and likes you anyway. Being a friend means more than recognizing that no one is perfect, it means accepting it
I, like most people, have many flaws. My true friends not only tolerate these weaknesses but also love me because of them. They either help me see them myself without dwelling on them or they even help me to overcome some of these weaknesses. A friend is someone who doesn't ask you to change but helps you to grow
The most important quality a friend can demonstrate is loyalty. This means standing by you when the going gets a little rough, not just in the good times. It means standing up for you at all times, not letting others demean you in any way, and never taking advantage of you or treating you badly
Being supportive is yet another important quality in a friendship. This means cheering for you when things go your way, and being there during the bad times. Good friends allow you to make mistakes that you can learn from and forgive you for them. Loyalty, support, honesty and acceptance are so important to me that I would rather have 5 friends that fit my definition as opposed to 1000 "friends" that fit the dictionary definition.Unlike family, we choose our friends. If your "friends" aren't all of the things that are important to you, then you should ask yourself why you are calling them a friend
Where are you my true friend
Sunday, October 29, 2006
دل پاک کودکانه

Tuesday, October 24, 2006
کوچه های بی سر و ته از وبلاگ مهديس

اين نوشته قشنگ که می بينين ماله وبلاگ مهديس هستش، نوشتش خيلی به دلم نشست، شايد چون با حس حال الانم خيلی سنخيت داشت ولی به هر حال اوون چيزی که مهمِ اينه که دنيای ايده آل متاسفانه وجود نداره و اين تويي که برای داشتن دنيای ايده آلت بايد هر روز بيشتر از قبل حواست رو به اطرافت جمع کنی تا خدايي نکرده از اطرافيانت چيز های عجيب غريب نبينی. نمی دونم ولی مثله اينکه آدما وقتی بزرگ تر می شن ديگه نمی تونن بچه گی هايي قبلی شون رو ادامه بدن، يا اگه بتونن هم بايد خيلی بيشتر حواسشون رو جمع کنن تا مبادا بقيه که ديگه تو معصوميت بچه گيشون نيستند ضربه نخورن
در چشمانم چيزی بود و نيست اينک
شادمانی کودکانه ای
که با ديدار برگ سبزی می شکفت
برق شوقی از رقص برگچه ای بر ساقه ای
روی ديوار های آجری
در کوچه های بی سر و ته
هنگام باد
آری دلم شکسته در اينجا
اينجا که هيچکس به برگ سبزی
خشنود نمیشود
اينجا
که کوچه های بی سر و ته را
راحت از ياد ميبرند
و شکسته های دلمان را
چون زباله ها
در سطل می ريزند
شادمانی کودکانه ای
که با ديدار برگ سبزی می شکفت
برق شوقی از رقص برگچه ای بر ساقه ای
روی ديوار های آجری
در کوچه های بی سر و ته
هنگام باد
آری دلم شکسته در اينجا
اينجا که هيچکس به برگ سبزی
خشنود نمیشود
اينجا
که کوچه های بی سر و ته را
راحت از ياد ميبرند
و شکسته های دلمان را
چون زباله ها
در سطل می ريزند
Thursday, October 19, 2006
موهبت
من از خدا خواستم به من توان و نيرو دهد
و او بر سر راهم مشکلاتی را قرار داد تا نيرومند شوم
من از خدا خواستم به من عقل و خرد دهد
و او پيش پايم مسايلی گذاشت تا آنها را حل کنم
من از خدا خواستم به من ثروت عطا کند
و او به من فکر داد تا برای رفاهم بيشتر تلاش کنم
من از خدا خواستم به من شهامت دهد
و او خطراتی در زندگيم پديد آورد تا بر آنها غلبه کنم
من از خدا خواستم به من عشق دهد
و او افراد زجر کشيده ای را نشانم داد تا به آنها محبت کنم
من از خدا خواستم به من برکت دهد
و خدا به من فرصت هايي داد تا از آنها بهره ببرم
من هيچ کدام از چيز هايي را که از خدا خواستم، دريافت نکردم
ولی به همه آنچه که نياز داشتم رسيدم
و او بر سر راهم مشکلاتی را قرار داد تا نيرومند شوم
من از خدا خواستم به من عقل و خرد دهد
و او پيش پايم مسايلی گذاشت تا آنها را حل کنم
من از خدا خواستم به من ثروت عطا کند
و او به من فکر داد تا برای رفاهم بيشتر تلاش کنم
من از خدا خواستم به من شهامت دهد
و او خطراتی در زندگيم پديد آورد تا بر آنها غلبه کنم
من از خدا خواستم به من عشق دهد
و او افراد زجر کشيده ای را نشانم داد تا به آنها محبت کنم
من از خدا خواستم به من برکت دهد
و خدا به من فرصت هايي داد تا از آنها بهره ببرم
من هيچ کدام از چيز هايي را که از خدا خواستم، دريافت نکردم
ولی به همه آنچه که نياز داشتم رسيدم
واقعيت اينه که وقتی که اوون چيزی که می خواهيم از ته دلمون باشه و اوون چيزو با تمام وجودمون بخواهيم، حتماً بهش می رسيم. اگه نرسيديم بايد يادمون باشه که يا اوون رو از ته دل نخواستيم و يا اينکه اوون چيز با قصه زندگی و مسير زندگی ما فرق داشته و نبايد بهش می رسيديم. شايد اوون لحظه خيلی ناراحتمون بکنه ولی بعداً می بينيم که نه به قول معروف قسمت نبوده، چون توی مسير زندگی ما نبوده. بعضی وقت ها هم ما تو زندگی مون اوون چيزی که می خواهيم واقعاً نمی دونيم چی هستش و به بيراهه می ريم، اوون همون موقعی هستش که همش داريم سعی می کنيم و فکر می کنيم که واقعاً از ته دلمون اوون چيز رو می خواهيم، ولی واقعيت اينه که نه اين ظاهر قضيه هستش که ما می بينيم، بلکه در باطن قضيه ما چيزِ ديگه ای می خواهيم که مطابق با مسير و داستان زندگی مون هست
Tuesday, October 10, 2006
کافی شاپ

يک بستنی ساده
هيچ وقت از کافی شاپ خوشم نيامده. وقتی که آدم های رنگارنگ رو می بينم که به زور دارند به هم لبخند می زنند، حالم به هم می خورد
بعد از مدت ها يک روز عصر رفتم به يکی از اين کافی شاپ ها، همين طور که داشتم به مردم نگاه می کردم، ديدم يک دختر آدامس فروش کوچولو آمد تو و رفت پشت يک ميز نشست
برايم جالب بود! پيشخدمتی که خيلی ادعای انسانيتش می شد به سمت آن دختر بچه يورش برد تا او را بيرون بيندازد
دختر بچه با اعتماد به نفس کامل به پيشخدمت گفت: پولش را می دهم، هيچ چيز مجانی ای نمی خواهم
کمی پايش را تکان داد و در حالی که زير نگاه سنگين بقيه بود به پيشخدمت گفت: يه بستنی ميوه ای چند است
پيشخدمت با بی حوصلگی گفت: پنج دلار
دختر بچه دست کرد توی لباسش و پول هايش رو بيرون آورد و شروع کرد به شمردن پول هايش. بعد دوباره گفت: يک بستنی ساده چند است
پيشخدمت بی حوصله تر از دفعه قبل گفت: سه دلار
دختر آدامس فروش گفت: پس يک بستنی ساده بدهيد
پيشخدمت يک بستنی سـاده برايش آورد که فکر نمـی کنم زياد هم سـاده بود (احتمالاً مخلوطی از ته مانده بقيه بستني ها)
دخترک بستنی را خورد و سه دلار به صندوق داد و رفت. وقتی که پيشخدمت برای بردن ظرف بستنی آمد، ديد دخترک کنار ظرف بستنی دو تا يک دلاری مچاله شده گذاشته برای انعام
Sunday, October 01, 2006
Our deepest fear
این نوشته بخشی از سخنرانی های نلسون ماندلا هستش که من خیلی ازش خوشم اومد و خیلی دلم می خواست که اینو برای همه بذارم
Our deepest fear is not that we are inadequate. Our deepest fear is that we are powerful beyond measure
It is our light, not our darkness, that most frightens us. We ask ourselves, who am I to be brilliant, gorgeous, talented and fabulous? Actually, who are you not to be
You are a child of God. Your playing small doesn’t serve world. There’s nothing enlightened about shrinking so that other people won’t feel insecure around you
We are all meant to shine, as children do. We are born to make manifest the glory of god that is within us. It’s not just in some of us, it’s in everyone
And as we let our own light shine, we unconsciously give other people permission to do the same. As we are liberated from our own fear, our presence automatically liberates others
It is our light, not our darkness, that most frightens us. We ask ourselves, who am I to be brilliant, gorgeous, talented and fabulous? Actually, who are you not to be
You are a child of God. Your playing small doesn’t serve world. There’s nothing enlightened about shrinking so that other people won’t feel insecure around you
We are all meant to shine, as children do. We are born to make manifest the glory of god that is within us. It’s not just in some of us, it’s in everyone
And as we let our own light shine, we unconsciously give other people permission to do the same. As we are liberated from our own fear, our presence automatically liberates others
Thursday, September 28, 2006
گردو.......... شيکستم
اين نوشته خوشگل که می بينین از وبلاگ مهديس امانت گرفته شده. من که خيلی ازش خوشم اوومد اميدوارم که شما هم خوشتون بياد
از دور برايت دست تکان ميدهم.لبخند ميزنی.لبخند ميزنم.باز مثل هميشه قند شادی ديدارت تو دلم آب ميشه
سلام
هنوز طوری نگام ميکنی انگار خيلی کوچيکم.هنوز طوری کنارم واميستی تا راحت تر از بالا نگام کنی
راست ميگی!!!تو بزرگ شدی و من هنوز سرگرم شادی کودک درونم هستم.راست ميگی.تو يه آدم بزرگی چون نگاهت رو دنيا ثابت مونده.تو آدم بزرگی چون هميشه خسته ای.آدم بزرگي.چون منو نميبينی
کاش من بزرگ نشم وکاشکی تو هم بچه بشی
بگذريم
کنارت قذم ميزنم.لبخند ميزنيم
بيا يه بازی بکنيم
ميخندي.هميشه به حرفام ميخندی
چه بازی
بازی؟زندگی خودش يه بازيه.ما هممون بازيگريم
ميگی:يه بازی که من رييس باشم
ميگم:بازی من رييس نداره
ميگی:يه بازی.که برنده اش من باشم
ميگم:برای برنده شدن تلاش کن
باز هم مثل هميشه.عشق برنده شدن.عشق بزگ بودن.عشق اولين بودن
گردو...شيکستم.چطوره
ميخندی.سر تکان ميدهی.شادی بازی تو دلم پر ميکشه.تو باز هم ميخندی
مسرورانه ميدوم.در چند قدمی ات می ايستم.ميدونم ميخوای خودت شروع کننده بازی باشی.منتظر ميايستم
گردو...شيکستم
قدم به قدم.لحظه به لحظه.رو در رو...نزديک ميشويم...گردو...شيکستم
و باز هم نزديک تر...گردو....و نزديک تر...شيکستم
آخر بازی نزديکه.ما هم به هم نزديکيم.اما...تو نگرانی
نگاهم به نگاهت.نگاهت روی کفشهايمان ثابت مونده
اين قدم آخره.اين قدمو که برداری با قدم بعدی من برنده ميشم
آخ...سنگينيه پايت روی پايم حس ميکنم.به کفشم که زير پات خاکی شده نگاه ميکنم
ولی تو تقلب کردی
ميخندی.باز هم ميخندی
بهت ميگم:برنده شدن به هر قيمتی
باز طوری می ايستی که بلند تر جلوه کنی.تا بيشتر از بالا نگام کنی
انگار قانون جنگل تنها دليل خنده برای تو ست
پام زير سنگينيه شکوه ننگين پيروزيت قفل شده...ولی آرام آرام بال هام از هم باز ميشن..بال ميگيرم.پرواز ميکنم...تو هم ديگه نميخندی...بهت زده به آغاز پروازم خيره شدی
بالا ميرم کمی بالا تر و باز هم بالا تر.دیگه از تو هم بلند ترشدم.حالا اين منم که از اوج نگات ميکنم
خداحافظ رفيق.فکر کنم خيلی بزرگ تر از اين باشم که باهات گردو شکستم بازی کنم.من بال ميگيرم ميرم..تو بمون با دلخوشی کاذب زندگيت..تو بمون با حسرت يک دل پاک که پر گرفت
از دور برايت دست تکان ميدهم.لبخند ميزنی.لبخند ميزنم.باز مثل هميشه قند شادی ديدارت تو دلم آب ميشه
سلام
هنوز طوری نگام ميکنی انگار خيلی کوچيکم.هنوز طوری کنارم واميستی تا راحت تر از بالا نگام کنی
راست ميگی!!!تو بزرگ شدی و من هنوز سرگرم شادی کودک درونم هستم.راست ميگی.تو يه آدم بزرگی چون نگاهت رو دنيا ثابت مونده.تو آدم بزرگی چون هميشه خسته ای.آدم بزرگي.چون منو نميبينی
کاش من بزرگ نشم وکاشکی تو هم بچه بشی
بگذريم
کنارت قذم ميزنم.لبخند ميزنيم
بيا يه بازی بکنيم
ميخندي.هميشه به حرفام ميخندی
چه بازی
بازی؟زندگی خودش يه بازيه.ما هممون بازيگريم
ميگی:يه بازی که من رييس باشم
ميگم:بازی من رييس نداره
ميگی:يه بازی.که برنده اش من باشم
ميگم:برای برنده شدن تلاش کن
باز هم مثل هميشه.عشق برنده شدن.عشق بزگ بودن.عشق اولين بودن
گردو...شيکستم.چطوره
ميخندی.سر تکان ميدهی.شادی بازی تو دلم پر ميکشه.تو باز هم ميخندی
مسرورانه ميدوم.در چند قدمی ات می ايستم.ميدونم ميخوای خودت شروع کننده بازی باشی.منتظر ميايستم
گردو...شيکستم
قدم به قدم.لحظه به لحظه.رو در رو...نزديک ميشويم...گردو...شيکستم
و باز هم نزديک تر...گردو....و نزديک تر...شيکستم
آخر بازی نزديکه.ما هم به هم نزديکيم.اما...تو نگرانی
نگاهم به نگاهت.نگاهت روی کفشهايمان ثابت مونده
اين قدم آخره.اين قدمو که برداری با قدم بعدی من برنده ميشم
آخ...سنگينيه پايت روی پايم حس ميکنم.به کفشم که زير پات خاکی شده نگاه ميکنم
ولی تو تقلب کردی
ميخندی.باز هم ميخندی
بهت ميگم:برنده شدن به هر قيمتی
باز طوری می ايستی که بلند تر جلوه کنی.تا بيشتر از بالا نگام کنی
انگار قانون جنگل تنها دليل خنده برای تو ست
پام زير سنگينيه شکوه ننگين پيروزيت قفل شده...ولی آرام آرام بال هام از هم باز ميشن..بال ميگيرم.پرواز ميکنم...تو هم ديگه نميخندی...بهت زده به آغاز پروازم خيره شدی
بالا ميرم کمی بالا تر و باز هم بالا تر.دیگه از تو هم بلند ترشدم.حالا اين منم که از اوج نگات ميکنم
خداحافظ رفيق.فکر کنم خيلی بزرگ تر از اين باشم که باهات گردو شکستم بازی کنم.من بال ميگيرم ميرم..تو بمون با دلخوشی کاذب زندگيت..تو بمون با حسرت يک دل پاک که پر گرفت
Thursday, September 21, 2006
عميق ترين درد زندگي مردن نيست بلکه نداشتن کسي است که الفباي دوست داشتن را برايت تکرار کند و تو از او رسم محبت بياموزي
عميق ترين درد زندگي مردن نيست بلکه يخ بستن وجود آدمها و بستن چشمهاست
عميق ترين درد زندگي مردن نيست بلکه به دست فراموشي سپردن قشنگ ترين احساس زندگي است
عميق ترين درد زندگي مردن نيست بلکه ناتمام ماندن قشنگترين داستان زندگي است که مجبوري آخرش را با جدايي به سرانجام برساني
Wednesday, August 09, 2006
معبد

در روزگاران دور در يک معبد قديمی استاد بزرگی بود که انديشه های نوينی را درس می داد. در معبد گربه ای بود که به هنگام درس دادن استاد سر و صدا می کرد و حواس شاگردان را پرت می کرد
استاد از دست گربه عصبانی شد و دستور داد تا هر وقت کلاس تشکيل می شود، گربه را زندانی کنند. چند سال بعد استاد در گذشت ولی گربه همچنان در طول جلسات استادان ديگر زندانی می شد. بعد از مدتی گربه هم مرد. مريدان استاد بزرگ گربه ديگری را گرفتند و به هنگام درس اساتيد معبد آن را در قفس زندانی کردند قرن ها گذشت و نسلهای بعدی درباره تاثير زندانی کردن گربه ها در تمرکز دانشجويان رساله ها نوشتند
استاد از دست گربه عصبانی شد و دستور داد تا هر وقت کلاس تشکيل می شود، گربه را زندانی کنند. چند سال بعد استاد در گذشت ولی گربه همچنان در طول جلسات استادان ديگر زندانی می شد. بعد از مدتی گربه هم مرد. مريدان استاد بزرگ گربه ديگری را گرفتند و به هنگام درس اساتيد معبد آن را در قفس زندانی کردند قرن ها گذشت و نسلهای بعدی درباره تاثير زندانی کردن گربه ها در تمرکز دانشجويان رساله ها نوشتند
تا حالا فکر کردين در روز دنبال چند تا از اين گربه ها هستيم تا بتونيم تمرکز بهتری داشته باشيم؟! فکر کردين که درروز برای چندين و چندين نفر در مورد پيدا کردن، گرفتن و زندانی کردن گربه روضه می خونيم و سعی می کنيم تا به بقيه و خودمون اينو بقبولانيم که اين کار درست هستش و برای رسيدن به نتيجه مطلوب بايد اينکار رو انجام بدهيم
Saturday, July 29, 2006
The reason of my love
Lady : Why do you like me.. Why do you love me
Man : I can't tell the reason.. but I really likeyou..
Lady : You can't even tell me the reason... how canyou say you like me How can you say you love me
Man : I really don't know the reason, but I canprove that I love you.
Lady : Proof No! I want you to tell me the reason.My friend's boyfriend can tell her why he loves herbut not you!
Man : Ok..ok!!! Erm... because you are beautiful, because your voice is sweet, because you are caring, because you are loving, because you are thoughtful, because of your smile, because of your every movements.The lady felt very satisfied with the man'sanswer. Unfortunately, a few days later, theLady met with an accident and went in comma.The Guy then placed a letter by her side, andhere is the content:
Darling,Because of your sweet voice that I love you...Now can you talk No! Therefore I cannot love you.
Because of your care and concern that I like you..Now that you cannot show them, therefore I cannot loveyou.
Because of your smile, because of your every movementsthat I love you.. Now can you smile Now can you moveNo, therefore I cannot love you...
If love needs a reason, like now, there is noreason for me to love you anymore.
Does love need a reason NO!Therefore, I still love you...
Man : I can't tell the reason.. but I really likeyou..
Lady : You can't even tell me the reason... how canyou say you like me How can you say you love me
Man : I really don't know the reason, but I canprove that I love you.
Lady : Proof No! I want you to tell me the reason.My friend's boyfriend can tell her why he loves herbut not you!
Man : Ok..ok!!! Erm... because you are beautiful, because your voice is sweet, because you are caring, because you are loving, because you are thoughtful, because of your smile, because of your every movements.The lady felt very satisfied with the man'sanswer. Unfortunately, a few days later, theLady met with an accident and went in comma.The Guy then placed a letter by her side, andhere is the content:
Darling,Because of your sweet voice that I love you...Now can you talk No! Therefore I cannot love you.
Because of your care and concern that I like you..Now that you cannot show them, therefore I cannot loveyou.
Because of your smile, because of your every movementsthat I love you.. Now can you smile Now can you moveNo, therefore I cannot love you...
If love needs a reason, like now, there is noreason for me to love you anymore.
Does love need a reason NO!Therefore, I still love you...
Subscribe to:
Posts (Atom)