Thursday, January 11, 2007

?


There was once this guy who is very much in love with his girl. This romantic guy folded 1,000 pieces of paper cranes as a gift to his girl

Although, at that time he was just a small fry in his company, his future didn't seem too bright, they were very happy together. Until one day, his girl told him she was going to Paris and will never come back. She also told him that she cannot visualize any future for the both of them, so they went their own ways there and then

Heartbroken, the guy agreed. But when he regained his confidence, he worked hard day and night, slogging his body and mind just to make something out of himself.
Finally with all the hard work and the help of friends, this guy had set up his own company

You never fail until you stop trying. One rainy day, while this guy was driving, he saw an elderly couple sharing an umbrella in the rain walking to some destination. Even with the umbrella, they were still drenched. It didn't take him long to realize they were his girl's parents

With a heart in getting back at them, he drove slowly beside the couple, wanting them to spot him in his luxury sedan. He wanted them to know that he wasn't the same any more; he had his own company, car, condo, etc. He made it! What he saw next confused him, the couple was walking towards a cemetery, and so he got out of his car and followed...and he saw his girl, a photograph of her smiling sweetly as ever at him from her tombstone and he saw his paper cranes right beside her

Her parents saw him. He asked them why this had happened. They explained, she did not leave for France at all. She was ill with cancer. She had believed that he will make it someday, but she did not want to be his obstacle... therefore she had chosen to leave him.Just because someone doesn't love you the way you want them to, doesn't mean they don't love you with all they have. She had wanted her parents to put his paper cranes beside her, because, if the day comes when fate brings him to her again...he can take some of thoseback with him

Once you have loved, you will always love. For what's in your mind may escape but what's in your heart will remain forever. The guy just wept...The worst way to miss someone is to be sitting right beside her knowing you can't have her, see her or be with her ever again
hope you understand

Find time to realize that there is one person who means so much to you, for you might wake up one morning losing that person who you thought meant nothing to you

Thursday, December 14, 2006

Stonemason

روزی سنگتراشی که از کار خودش راضی نبود و احساس حقارت می کرد، از نزديکی خانه بازرگانی را ديد و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: اين بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد
در يک لحظه، او تبديل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است. تا اين که يک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او ديد که همه مردم به او احترام می گذارند حتی بازرگانان
مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم يک حاکم مقتدر بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم
در همـان لحظه، او تبديل شد به حاکم مقتدر شـهر. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظيم می کردند. احساس کرد که نور خورشيد او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشيد چقدر قدرتمند است
او آرزو کرد که خورشيد باشد و تبديل به خورشيد شد و با تمام نيرو سعی کرد که به زمين بتابد و آن را گرم کند
پس از مدتی ابری بزرگ و سياه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود انديشيد که نيروی ابر از خورشيد بيشتر است، و تبديل به ابری بزرگ شد
کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به اين طرف و آن طرف هل داد. اين بار آرزو کرد که باد شود و تبديل به باد شد
ولی وقتی به نزديکی صخره رسيد، ديگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترين چيز در دنيا، صخره سنگی است و تبديل به سنگی بزرگ و عظيم شد
همان طور که با غرور ايستاده بود، ناگهان صدايي شنيد و احساس کرد که دارد خرد می شود. نگاهی به پايين انداخت و سنگتراشی را ديد که با چکش و قلم به جان او افتاده است

Tuesday, November 28, 2006

Story

سرزميني بود كه همه ي مردمش دزد بودند . شب ها هر كسي شاكليد و چراغ دستي دزدانش را بر مي داشت و مي رفت به دزدي خانه ي همسايه اش. در سپيده ي سحر باز مي گشت، به اين انتظار كه خانه ي خودش هم غارت شده باشد. و چنين بود كه رابطه ي همه با هم خوب بود و كسي هم از قاعده نافرماني نمي كرد. اين از آن مي دزديد و آن از ديگري و همين طور تا آخر و آخري هم از اولي. خريد و فروش در آن سرزمين كلاهبرداري بود، هم فروشنده و هم خريدار سر هم كلاه مي گذاشتند. دولت، سازمان جنايتكاراني بود كه مردم را غارت مي كرد و مردم هم فكري نداشتند جز كلاه گذاشتن سر دولت. چنين بود كه زندگي بي هيچ كم و كاستي جريان داشت و غني و فقيري وجود نداشت. ناگهان ـ كسي نمي داند چگونه ـ در آن سرزمين آدم درستي پيدا شد. شب ها به جاي برداشتن كيسه و چراغ دستي و بيرون زدن از خانه، در خانه مي ماند تا سيگار بكشد و رمان بخواند . دزد ها مي آمدند و مي ديدند چراغ روشن است و راهشان را مي گرفتند و مي رفتند. زماني گذشت. بايد براي او روشن مي شد كه مختار است زندگي اش را بكند و چيزي ندزدد، اما اين دليل نمي شود چوب لاي چرخ ديگران بگذارد. به ازاي هر شبي كه او در خانه مي ماند، خانواده اي در صبح فردا ناني بر سفره نداشت. مرد خوب در برابر اين دليل، پاسخي نداشت. شب ها از خانه بيرون مي زد و سحر به خانه بر مي گشت، اما به دزدي نمي رفت. آدم درستي بود و كاريش نمي شد كرد. مي رفت و روي پُل مي ايستاد و بر گذر آب در زير آن مي نگريست. باز مي گشت و مي ديد كه خانه اش غارت شده است. يك هفته نگذشت كه مرد خوب در خانه ي خالي اش نشسته بود، بي غذا و پشيزي پول. اما اين را بگوئيم كه گناه از خودش بود . رفتار او قواعد جامعه را به هم ريخته بود . مي گذاشت كه از او بدزدند و خود چيزي نمي دزديد. در اين صورت هميشه كسي بود كه سپيده ي سحر به خانه مي آمد و خانه اش را دست نخورده مي يافت. خانه اي كه مرد خوب بايد غارتش مي كرد . چنين شد كه آناني كه غارت نشده بودند، پس از زماني ثروت اندوختند و ديگر حال و حوصله ي به دزدي رفتن را نداشتند و از سوي ديگر آناني كه براي دزدي به خانه ي مرد خوب مي آمدند، چيزي نمي يافتند و فقير تر مي شدند. در اين زمان ثروتمند ها نيز عادت كردند كه شبانه به روي پل بروند و گذر آب را در زير آن تماشا كنند. و اين كار جامعه را بي بند و بست تر كرد، زيرا خيلي ها غني و خيلي ها فقير شدند. حالا براي غني ها روشن شده بود كه اگر شب ها به روي پل بروند، فقير خواهند شد. فكري به سرشان زد: بگذار به فقير ها پول بدهيم تا براي ما به دزدي بروند. قرار داد ها تنظيم شد، دستمزد و درصد تعيين شد. و البته دزد ـ كه هميشه دزد خواهد ماند ـ مي كوشد تا كلاهبرداري كند. اما مثل پيش غني ها غني تر و فقير ها فقير تر شدند. بعضي از غني ها آنقدر غني شدند كه ديگر نياز نداشتند دزدي كنند يا بگذارند كسي برايشان بدزدد تا ثروتمند باقي بمانند. اما همين كه دست از دزدي بر مي داشتند، فقير مي شدند، زيرا فقيران از آنان مي دزديدند. بعد شروع كردند به پول دادن به فقير تر ها تا از ثروتشان در برابر فقير ها نگهباني كنند. پليس به وجود آمد و زندان را ساختند. و چنين بود كه چند سالي پس از ظهور مرد خوب، ديگر حرفي از دزديدن و دزديده شدن در ميان نبود، بلكه تنها از فقير و غني سخن گفته مي شد. در حاليكه همه شان هنوز دزد بودند . مرد خوب، نمونه ي منحصر به فرد بود و خيلي زود از گرسنگي در گذشت .
نويسنده: ايتالو كالوينو
برگردان به فارسي: حجت خسروي از گاهنامهء مكث ـ شماره ششم ـ تابستان 1376


Friday, November 17, 2006

life is

زندگی حس و حال خاصی داره. زندگی می تونه مثل فیلم باشه،مثل فيلم های صامت، فيلم های کوتاه، فيلم های هنری، تجاری، اجتماعی، پليسی و
……….
آره زندگی هر کسی نسبت به خواسته ها و توانش می تونه نوع خاصی از فیلم ها باشه
واقعیت اینه که بعضی از فیلم ها رو نمی شه حتی یه بار هم نگاه کرد
بعضی از فيلم ها فقط به يه بار ديدن می ارزن
بعضی از فيلم ها رو می شه بعدش نقد کرد، در بارش صحبت کرد
بعضی از فیلم ها رو آدم دوست داره چند باری نگاهشون بکنه
بعضی از فيلم ها هم هستن که هر چقدر نگاهشون می کنی بازم دوست داری نگاهشون کنی
.
.
.
.
.
.
.
ولی خوب برای اينکه يه فيلمی خوب از آب در بياد بايد هم بازيگراش خوب و ماهر و بجا باشند و هم اينکه کارگردان خوبی هم داشته باشه، تازه لازمه که عوامل پشت صحنه هم همکاری های لازم رو انجام بدن و يه وقتی عمداً يا سهواً اشتباه های عجيب غريب ازشون سر نزنه و همه چی خوب پيش بره، بخصوص اگه فيلم نامه هم خاص باشه
یادت نره تو واقعيت امکان اينکه همه این شرايط باشه و خطای انسانی هم رخ نده تا همچين فیلمی ساخته بشه خیلی کمه. هاليوود با اوون عظمت نمی تونه همچین کاری بکنه، کارگردان های بزرگ سينما نمی تونن همه فيلم هاشون رو اوون طوری که می خوان درست بکنند چه برسه به ما که نه اوون شرایط خوب رو داريم و نه امکان اداره و کنترل تمام این المان ها رو
.
.
.
یکی اوون روز می گفت آدمها در هر ثانیه از زندگی شون تصميم های احمقانه می گيرند
با همه تفاسیر چرا اینقدر زور می زنی اوون فیلمی رو که خودت دوست داری بازی کنی
آره تو، با تو ام
.
.
.
شاید هنوز بازیگر خوب براش نداری، شاید هم کارگردان خوب براش نداری. چه می دونی شاید اوون ها رو داری ولی بقيه عوامل باهات همراه نیستند. شاید هم یکی این وسط اشتباه کرده باشه ………. تو که نمی تونی اوون آدم رو با اعدام مجازات کنی، خوب اوونم آدمه و همه آدم ها اشتباه می کنند. آدم یعنی موجودی که هم کارغلط انجام می ده و هم کار درست
.
.
.
کوتاه بيا، برای چند لحظه هم که شده سخت نگیر

Wednesday, November 15, 2006

به یاد آن دوست عزیز، یادت همیشه گرامی باد


دوستی داشتم که بهم نوشتن رو یاد داد. حدود 7 سال پیش با روح بزرگ و لطیفش آشنا شدم. دوستی که احساس را قشنگ تعبیر می کرد
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

.........
می کرد؟
.
.
.
آره متاسفانه می کرد
........
اوون دوست دیگه از دیروز تو جمع مون نیست
دیروز تصمیم گرفت که دیگه دنبال قطعات گم شده رویاش نگرده.
نیما گمشده دیروز تصمیم گرفت که خانواده و دوستانش رو ترک کنه.
درسته که دیگه خودش پیشمون نیست، ولی خودش همیشه تو قلبمونه
به یاد اولین و بزرگ ترین مشوق نوشته هام و وبلاگم

Saturday, November 04, 2006

Where are you my true friend


This word was actually harder to define than I thought it would be. To get started, I checked the dictionary that stated a friend is "a person who knows and likes another, a person who favors and supports and a person who belongs to the same side or group."

By those definitions I have hundreds, maybe thousands, of friends, but I truly believe it goes beyond these definitions. A friend must do much more than like you. To me, a friend is someone who knows all about you and likes you anyway. Being a friend means more than recognizing that no one is perfect, it means accepting it
I, like most people, have many flaws. My true friends not only tolerate these weaknesses but also love me because of them. They either help me see them myself without dwelling on them or they even help me to overcome some of these weaknesses. A friend is someone who doesn't ask you to change but helps you to grow
The most important quality a friend can demonstrate is loyalty. This means standing by you when the going gets a little rough, not just in the good times. It means standing up for you at all times, not letting others demean you in any way, and never taking advantage of you or treating you badly
Being supportive is yet another important quality in a friendship. This means cheering for you when things go your way, and being there during the bad times. Good friends allow you to make mistakes that you can learn from and forgive you for them. Loyalty, support, honesty and acceptance are so important to me that I would rather have 5 friends that fit my definition as opposed to 1000 "friends" that fit the dictionary definition.Unlike family, we choose our friends. If your "friends" aren't all of the things that are important to you, then you should ask yourself why you are calling them a friend

Where are you my true friend

Sunday, October 29, 2006

دل پاک کودکانه

دو خط موازى زاييـده شدند . پسركى در كلاس درس آنها را روى كاغذ كشيد آن وقت دو خط موازى چشم شان به هم افتاد. و در همان يك نگاه قلبشـان تپيـد. و مهر يكديگر را در سينه جاي دادند. خط اولي گفت: ما مى توانيم زندگي خوبي داشته باشيم. و خط دومي از هيجان لــرزيد. خط اولـي گفت: و خانه اى داشته باشيم در يك صفحه دنج كـاغذمن روزها كار ميكنم. مي توانم بروم خط كنار يك جاده دورافتاده و متروك شوم. يا خط كنار يك نردبام. خط دومي گفت: من هم مي توانم خط كنار يك گلدان چهار گوش گل سرخ شوم ،يا خط يك نيمكت خالي در يك پارك كوچك و خـــلوت خط اولــي گفت: چه شغل شاعـــرانه اى. و حتمأ زندگي خوشي خواهيــم داشـت در همين لحظه معلم فرياد زد: دو خط موازي هرگز به هم نميرسند و بچه ها تكرار كردند: دو خط موازي هيچ وقت به هم نمي رسند دو خط موازي لـرزيدند. به همديگــر نگـاه كردند. و خط دومي پقي زد زير گريـه خط اولي گفت: نه اين امكان ندارد . حتمأ يك راهي پيدا ميشود. خط دومي گفت: شنيدي كه چه گفتند؟ هيچ راهي وجود ندارد. ما هيچ وقت به هم نمي رسيم. و دوباره زد زير گريه. خط اولي گفت: نبايد نا اميد شد. ما از اين صفحه كاغذ خارج مي شويم و دنيا را زير پا مي گذاريم. بالاخره کسي پيدا ميشود كه مشكل ما را حل كند. خط دومي آرام گرفت. و اندوهناك از صفحه كاغذ بيرون خزيد. از زير در كلاس گذشتند. و وارد حياط شدند. و از آن لحظه به بعد سفرهاي دو خط موازي شروع شد. آنها از دشتها گذشتند .....، از صحراهاي سوزان ..... ، از كوههاي بلند ..... ، از دره هاي عميق .......، از درياها ....... ، از شهرهاي شلوغ.....سالها گذشت؛ و آنها دانشمندان زيادي را ملاقات كردند. رياضيدان به آنها گفت: اين محال است. هيچ فرمولي شما را به هم نخواهد رساند. شما همه چيز را خراب ميكنيد. فيزيكدان گفت: بگذاريد از همين الآن نا اميدتان كنم. اگر مي شد قوانين طبيعت را ناديده گرفت، ديگر دانشي به نام فيزيك وجود نداشت. پزشك گفت: از من كاري ساخته نيست، دردتان بي درمان است. شيمي دان گفت: شما دو عنصر غير قابل تركيب هستيد. اگر قرار باشد با يكديگر تركيب شويد ، همه مواد خواص خود را از دست خواهند داد. ستاره شناس گفت: شما خودخواه ترين موجودات روي زمين هستيد. رسيدن شما به هم مساوي است با نابودي جهان. دنيا كن فيكون مي شود .سيـارات از مدار خارج مي شوند. كرات با هم تصادم ميكنند. نظام دنيا از هم مي پاشد . چون شما يك قانون بزرگ را نقض كرده ايد. فيلسوف گفت: متاسفم... جمع نقيضين حــال است. و بالآخره به كودكي رسيدند. كودك فقط سه جمله گفت: شما به هم ميرسيد. نه در دنياى واقعيات. آن را در دنياى ديگري جستجو كنيد...... دو خط موازي او را هم ترك كردند. و باز هم به سفرهايشان ادامه دادند. اما حالا يك چيز داشت در وجودشان شكل ميگرفت. «آنها كم كم ميل به هم رسيدن را از دست ميدادند.» خط اولي گفت: اين بي معني است. خط دومي گفت: چي بي معني است؟ خط اولي گفت: اين كه به هم برسيم. خط دومي گفت: من هم همينطور فكر ميكــنم. و آنها به راهشان ادامه دادند. يك روز به يك دشت رسيدند. يك نقاش ميان سبزه ها ايستاده بود و نقاشي ميكرد. خط اولي گفت: بيـا وارد آن بوم نقاشــي شويم و از اين آوارگي نجات پيــدا كنيم خط دومي گفت: شايد ما هيچوقت نبايد از آن صفحه كاغذ بيرون مي آمديم. خط اولي گفت: در آن بوم نقاشي حتمأ آرامش خواهيم يافت. و آن دو وارد دشت شـدند. روي دست نقاش رفتند و بعد روي قلمش. نقاش فكري كرد و قلمش را حركت داد و آنها دو ريل قطار شدند كه از دشتي مي گذشت. و آنجا كه خورشيد سرخ آرام آرام پايين مي رفت ، سر دو خط موازي عاشقانه به هم ميرسيد

Tuesday, October 24, 2006

کوچه های بی سر و ته از وبلاگ مهديس



اين نوشته قشنگ که می بينين ماله وبلاگ مهديس هستش، نوشتش خيلی به دلم نشست، شايد چون با حس حال الانم خيلی سنخيت داشت ولی به هر حال اوون چيزی که مهمِ اينه که دنيای ايده آل متاسفانه وجود نداره و اين تويي که برای داشتن دنيای ايده آلت بايد هر روز بيشتر از قبل حواست رو به اطرافت جمع کنی تا خدايي نکرده از اطرافيانت چيز های عجيب غريب نبينی. نمی دونم ولی مثله اينکه آدما وقتی بزرگ تر می شن ديگه نمی تونن بچه گی هايي قبلی شون رو ادامه بدن، يا اگه بتونن هم بايد خيلی بيشتر حواسشون رو جمع کنن تا مبادا بقيه که ديگه تو معصوميت بچه گيشون نيستند ضربه نخورن
در چشمانم چيزی بود و نيست اينک
شادمانی کودکانه ای
که با ديدار برگ سبزی می شکفت
برق شوقی از رقص برگچه ای بر ساقه ای
روی ديوار های آجری
در کوچه های بی سر و ته
هنگام باد

آری دلم شکسته در اينجا
اينجا که هيچکس به برگ سبزی
خشنود نمیشود
اينجا
که کوچه های بی سر و ته را
راحت از ياد ميبرند
و شکسته های دلمان را
چون زباله ها
در سطل می ريزند

Thursday, October 19, 2006

موهبت

من از خدا خواستم به من توان و نيرو دهد
و او بر سر راهم مشکلاتی را قرار داد تا نيرومند شوم

من از خدا خواستم به من عقل و خرد دهد
و او پيش پايم مسايلی گذاشت تا آنها را حل کنم

من از خدا خواستم به من ثروت عطا کند
و او به من فکر داد تا برای رفاهم بيشتر تلاش کنم

من از خدا خواستم به من شهامت دهد
و او خطراتی در زندگيم پديد آورد تا بر آنها غلبه کنم

من از خدا خواستم به من عشق دهد
و او افراد زجر کشيده ای را نشانم داد تا به آنها محبت کنم

من از خدا خواستم به من برکت دهد
و خدا به من فرصت هايي داد تا از آنها بهره ببرم

من هيچ کدام از چيز هايي را که از خدا خواستم، دريافت نکردم
ولی به همه آنچه که نياز داشتم رسيدم

واقعيت اينه که وقتی که اوون چيزی که می خواهيم از ته دلمون باشه و اوون چيزو با تمام وجودمون بخواهيم، حتماً بهش می رسيم. اگه نرسيديم بايد يادمون باشه که يا اوون رو از ته دل نخواستيم و يا اينکه اوون چيز با قصه زندگی و مسير زندگی ما فرق داشته و نبايد بهش می رسيديم. شايد اوون لحظه خيلی ناراحتمون بکنه ولی بعداً می بينيم که نه به قول معروف قسمت نبوده، چون توی مسير زندگی ما نبوده. بعضی وقت ها هم ما تو زندگی مون اوون چيزی که می خواهيم واقعاً نمی دونيم چی هستش و به بيراهه می ريم، اوون همون موقعی هستش که همش داريم سعی می کنيم و فکر می کنيم که واقعاً از ته دلمون اوون چيز رو می خواهيم، ولی واقعيت اينه که نه اين ظاهر قضيه هستش که ما می بينيم، بلکه در باطن قضيه ما چيزِ ديگه ای می خواهيم که مطابق با مسير و داستان زندگی مون هست

Tuesday, October 10, 2006

کافی شاپ

چی می شد ما آدمها برای يه لحظه هم که می شد قضاوت و پيش داوری نمی کرديم. اين داستان رو تو يکی از کتاب های کوچک جيبی خوندم. آخه تا کِی می خواهيم چوبِ پيش داوری هامون رو بخوريم؟

يک بستنی ساده
هيچ وقت از کافی شاپ خوشم نيامده. وقتی که آدم های رنگارنگ رو می بينم که به زور دارند به هم لبخند می زنند، حالم به هم می خورد
بعد از مدت ها يک روز عصر رفتم به يکی از اين کافی شاپ ها، همين طور که داشتم به مردم نگاه می کردم، ديدم يک دختر آدامس فروش کوچولو آمد تو و رفت پشت يک ميز نشست
برايم جالب بود! پيشخدمتی که خيلی ادعای انسانيتش می شد به سمت آن دختر بچه يورش برد تا او را بيرون بيندازد
دختر بچه با اعتماد به نفس کامل به پيشخدمت گفت: پولش را می دهم، هيچ چيز مجانی ای نمی خواهم
کمی پايش را تکان داد و در حالی که زير نگاه سنگين بقيه بود به پيشخدمت گفت: يه بستنی ميوه ای چند است
پيشخدمت با بی حوصلگی گفت: پنج دلار
دختر بچه دست کرد توی لباسش و پول هايش رو بيرون آورد و شروع کرد به شمردن پول هايش. بعد دوباره گفت: يک بستنی ساده چند است
پيشخدمت بی حوصله تر از دفعه قبل گفت: سه دلار
دختر آدامس فروش گفت: پس يک بستنی ساده بدهيد
پيشخدمت يک بستنی سـاده برايش آورد که فکر نمـی کنم زياد هم سـاده بود (احتمالاً مخلوطی از ته مانده بقيه بستني ها)
دخترک بستنی را خورد و سه دلار به صندوق داد و رفت. وقتی که پيشخدمت برای بردن ظرف بستنی آمد، ديد دخترک کنار ظرف بستنی دو تا يک دلاری مچاله شده گذاشته برای انعام

Sunday, October 01, 2006

Our deepest fear

این نوشته بخشی از سخنرانی های نلسون ماندلا هستش که من خیلی ازش خوشم اومد و خیلی دلم می خواست که اینو برای همه بذارم
Our deepest fear is not that we are inadequate. Our deepest fear is that we are powerful beyond measure

It is our light, not our darkness, that most frightens us. We ask ourselves, who am I to be brilliant, gorgeous, talented and fabulous? Actually, who are you not to be

You are a child of God. Your playing small doesn’t serve world. There’s nothing enlightened about shrinking so that other people won’t feel insecure around you

We are all meant to shine, as children do. We are born to make manifest the glory of god that is within us. It’s not just in some of us, it’s in everyone

And as we let our own light shine, we unconsciously give other people permission to do the same. As we are liberated from our own fear, our presence automatically liberates others

Thursday, September 28, 2006

گردو.......... شيکستم

اين نوشته خوشگل که می بينین از وبلاگ مهديس امانت گرفته شده. من که خيلی ازش خوشم اوومد اميدوارم که شما هم خوشتون بياد

از دور برايت دست تکان ميدهم.لبخند ميزنی.لبخند ميزنم.باز مثل هميشه قند شادی ديدارت تو دلم آب ميشه
سلام
هنوز طوری نگام ميکنی انگار خيلی کوچيکم.هنوز طوری کنارم واميستی تا راحت تر از بالا نگام کنی
راست ميگی!!!تو بزرگ شدی و من هنوز سرگرم شادی کودک درونم هستم.راست ميگی.تو يه آدم بزرگی چون نگاهت رو دنيا ثابت مونده.تو آدم بزرگی چون هميشه خسته ای.آدم بزرگي.چون منو نميبينی
کاش من بزرگ نشم وکاشکی تو هم بچه بشی
بگذريم
کنارت قذم ميزنم.لبخند ميزنيم
بيا يه بازی بکنيم
ميخندي.هميشه به حرفام ميخندی
چه بازی
بازی؟زندگی خودش يه بازيه.ما هممون بازيگريم
ميگی:يه بازی که من رييس باشم
ميگم:بازی من رييس نداره
ميگی:يه بازی.که برنده اش من باشم
ميگم:برای برنده شدن تلاش کن
باز هم مثل هميشه.عشق برنده شدن.عشق بزگ بودن.عشق اولين بودن
گردو...شيکستم.چطوره
ميخندی.سر تکان ميدهی.شادی بازی تو دلم پر ميکشه.تو باز هم ميخندی
مسرورانه ميدوم.در چند قدمی ات می ايستم.ميدونم ميخوای خودت شروع کننده بازی باشی.منتظر ميايستم
گردو...شيکستم
قدم به قدم.لحظه به لحظه.رو در رو...نزديک ميشويم...گردو...شيکستم
و باز هم نزديک تر...گردو....و نزديک تر...شيکستم
آخر بازی نزديکه.ما هم به هم نزديکيم.اما...تو نگرانی
نگاهم به نگاهت.نگاهت روی کفشهايمان ثابت مونده
اين قدم آخره.اين قدمو که برداری با قدم بعدی من برنده ميشم
آخ...سنگينيه پايت روی پايم حس ميکنم.به کفشم که زير پات خاکی شده نگاه ميکنم
ولی تو تقلب کردی
ميخندی.باز هم ميخندی
بهت ميگم:برنده شدن به هر قيمتی
باز طوری می ايستی که بلند تر جلوه کنی.تا بيشتر از بالا نگام کنی
انگار قانون جنگل تنها دليل خنده برای تو ست
پام زير سنگينيه شکوه ننگين پيروزيت قفل شده...ولی آرام آرام بال هام از هم باز ميشن..بال ميگيرم.پرواز ميکنم...تو هم ديگه نميخندی...بهت زده به آغاز پروازم خيره شدی
بالا ميرم کمی بالا تر و باز هم بالا تر.دیگه از تو هم بلند ترشدم.حالا اين منم که از اوج نگات ميکنم
خداحافظ رفيق.فکر کنم خيلی بزرگ تر از اين باشم که باهات گردو شکستم بازی کنم.من بال ميگيرم ميرم..تو بمون با دلخوشی کاذب زندگيت..تو بمون با حسرت يک دل پاک که پر گرفت

Thursday, September 21, 2006


عميق ترين درد زندگي مردن نيست بلکه نداشتن کسي است که الفباي دوست داشتن را برايت تکرار کند و تو از او رسم محبت بياموزي

عميق ترين درد زندگي مردن نيست بلکه يخ بستن وجود آدمها و بستن چشمهاست

عميق ترين درد زندگي مردن نيست بلکه به دست فراموشي سپردن قشنگ ترين احساس زندگي است

عميق ترين درد زندگي مردن نيست بلکه ناتمام ماندن قشنگترين داستان زندگي است که مجبوري آخرش را با جدايي به سرانجام برساني

Wednesday, August 09, 2006

معبد



در روزگاران دور در يک معبد قديمی استاد بزرگی بود که انديشه های نوينی را درس می داد. در معبد گربه ای بود که به هنگام درس دادن استاد سر و صدا می کرد و حواس شاگردان را پرت می کرد
استاد از دست گربه عصبانی شد و دستور داد تا هر وقت کلاس تشکيل می شود، گربه را زندانی کنند. چند سال بعد استاد در گذشت ولی گربه همچنان در طول جلسات استادان ديگر زندانی می شد. بعد از مدتی گربه هم مرد. مريدان استاد بزرگ گربه ديگری را گرفتند و به هنگام درس اساتيد معبد آن را در قفس زندانی کردند قرن ها گذشت و نسلهای
بعدی درباره تاثير زندانی کردن گربه ها در تمرکز دانشجويان رساله ها نوشتند
تا حالا فکر کردين در روز دنبال چند تا از اين گربه ها هستيم تا بتونيم تمرکز بهتری داشته باشيم؟! فکر کردين که درروز برای چندين و چندين نفر در مورد پيدا کردن، گرفتن و زندانی کردن گربه روضه می خونيم و سعی می کنيم تا به بقيه و خودمون اينو بقبولانيم که اين کار درست هستش و برای رسيدن به نتيجه مطلوب بايد اينکار رو انجام بدهيم

Saturday, July 29, 2006

The reason of my love

Lady : Why do you like me.. Why do you love me

Man : I can't tell the reason.. but I really likeyou..

Lady : You can't even tell me the reason... how canyou say you like me How can you say you love me

Man : I really don't know the reason, but I canprove that I love you.

Lady : Proof No! I want you to tell me the reason.My friend's boyfriend can tell her why he loves herbut not you!

Man : Ok..ok!!! Erm... because you are beautiful, because your voice is sweet, because you are caring, because you are loving, because you are thoughtful, because of your smile, because of your every movements.The lady felt very satisfied with the man'sanswer. Unfortunately, a few days later, theLady met with an accident and went in comma.The Guy then placed a letter by her side, andhere is the content:
Darling,Because of your sweet voice that I love you...Now can you talk No! Therefore I cannot love you.
Because of your care and concern that I like you..Now that you cannot show them, therefore I cannot loveyou.
Because of your smile, because of your every movementsthat I love you.. Now can you smile Now can you moveNo, therefore I cannot love you...
If love needs a reason, like now, there is noreason for me to love you anymore.
Does love need a reason NO!Therefore, I still love you...

Thursday, July 20, 2006

Love


Love is Patient, Love is kind
It does not envy, it does not boast, it is not proud
It is not rude, it is not self-seeking
It is not easily angered, it keeps no records of wrongs
Love does not delight in evil, but rejoices with truth
It always protects, always trusts, always hopes, always preserves
Love never fails

There is no difficulty that enough love will not conquer
No disease that enough love will not heal
No door that enough love will not open
No gulf that enough love will not bridge
No wall that enough love will not throw down
No sin that enough love will not redeem
It makes no difference how deeply seated may be the trouble
How hopeless the outlook; how muddled the tangle; how great
the mistake
A sufficient realization of love will dissolve it all
If only you could love you would be the happiest and most
powerfull being in the world

Monday, June 26, 2006

دل

يه روز دل نشسته با خودش فکر کرد
گفت از اين به بعد سنگ می شم
.
.
.
.
.
سنگ شد و رفت ميونِ سنگ ها نشست
.
.
.
.
.
.
.
.
اما، عاشقِ يه سنگ ديگه شد

Saturday, June 24, 2006

سکوت

سکوت سرشار از سخنان ناگقته است
از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق های نهان
.
.
.
.
در اين سکوت، حقيقت ما نهفته است
حقيقت تو
.
.
.
حقيقت من

Tuesday, June 06, 2006

Life

Let’s put life back into the life
.
.
.
.
And fun, laughter and silliness
.
.
I think we all
…….
I think we, all of us wanna feel
something that we have forgotten
or turned our backs on
Because maybe we didn’t realize

how much we were leaving behind
.
.
.
We need to remember what used

to be good
.
.
.
If we won’t
.
.
.
.
.
We won’t recognize it even if it

hits us between the eyes

Tuesday, May 30, 2006

Love is


Love is passion
Obsession
Someone you can’t live without
I say, fall head over heels
Find someone you can live like crazy and
Who will love you the same way back
.
.
.
.
.
.
.
.
.
How do you find her/him?
.
.
.
Well, you forget your head and you listen
to your heart

Cause the truth is, there is no sense living
your life without this.
.
.
.
To make the journey and not fall deeply in
love, ….. well you haven’t lived a life at all
But you have to try it, cause if you haven’t
tried, you haven’t lived.