Tuesday, May 30, 2006

Love is


Love is passion
Obsession
Someone you can’t live without
I say, fall head over heels
Find someone you can live like crazy and
Who will love you the same way back
.
.
.
.
.
.
.
.
.
How do you find her/him?
.
.
.
Well, you forget your head and you listen
to your heart

Cause the truth is, there is no sense living
your life without this.
.
.
.
To make the journey and not fall deeply in
love, ….. well you haven’t lived a life at all
But you have to try it, cause if you haven’t
tried, you haven’t lived.

Tuesday, May 09, 2006

A Love Story




Once upon a time there was an island where all the feelings lived, Happiness, Sadness, Knowledge and all the others, including Love. One day it was announced to all of the feelings that the island was going to sink to the bottom of the ocean. So, all the feelings prepared their boats to leave. Love was the only one that stayed. She wanted to preserve the island paradise until the very last possible moment. When the island was almost totally under water, Love decided it was time to leave. She began looking for someone to ask for help. Just then Richness was passing by in a grand boat. Love asked, "Richness, can I come with you on your boat?" Richness answered, "I am sorry, but there is a lot of silver and gold on my boat and there would be no room for you anywhere" The Love decided to ask Vanity, who was passing in a beautiful vessel, for help. Love cried out "Vanity, help me please!", "I can't help you, " Vanity said, "You are all wet and will damage my beautiful boat." Next Love saw Sadness passing by. Love said, "Sadness please let me go with you." Sadness answered, "Love, I'm sorry, but, I just need to be alone now." Then, Love saw Happiness and cried out, "Happiness, please take me with you." But Happiness was so overjoyed that he didn't hear Love calling him. Love began to cry, then, she heard a voice say, "Come love I will take you with me". It was an elder. Love felt so blessed and overjoyed that she forgot to ask the elder his name. When they arrived on land the elder went on his way. Love realized how much she owed the elder and when she met Knowledge she asked who it was that had helped her. "It was Time", Knowledge answered. "But why did Time help me when no one else would?", Love asked. Knowledge smiled and with deep wisdom and sincerity, answered, "Because only Time is capable of understanding how great Love is."

Tuesday, May 02, 2006

کوک نبودن ساعت


تو هيچوقت نمی توانی انتقام کوک نبودن ساعتت را از ديگران بگيری

Sunday, April 16, 2006

داستان يار هميشگی عشق و ديوانگی

بچه ها همه دور هم جمع بودن، ذکاوت گفت "بيايين بازی کنيم، مثل قايم موشک!". ديوانگی فرياد زد "آره قبوله، من چشم می زارم." چون کسی نمی خواست دنبال ديوانگی بگرده همه قبول کردن. ديوانگی چشم هاش رو بست و شروع کرد به شمردن "يک ... دو .... سه ...!" همه داشتن دنبال جا می گشتن تا قايم بشن. نظافت خودش رو به شاخه ها آويزون کرد. خيانت داخل انبوهی از زباله ها مخفی شد. اصالت به ميان ابر ها رفت و هوس به سمت مرکز زمين راه افتاد. دروغ که می گفت به اعماق کوير خواهد رفت به اعماق دريا رفت! طعم داخل يک سيب سرخ قرار گرفت. حسادت هم رفت داخل يک چاه عميق. آرام آرام همه قايم شدن و ديوانگی هم همچنان داشت می شمرد. "هفتاد و سه .... هفتاد و چهار ....!" اما عشق هنوز معطل بود و نمی دونست کجا بايد بره. تعجبی هم نداره قايم کردن عشق خيلی سختِ. ديوانگی داشت به عدد 100 نزديک می شد که عشق رفت وسط يک دسته گل رز و آرام نشست. ديوانگی فرياد زد دارم ميام ....! همون اول کار تنبلی را پيدا کرد، تنبلی اصلاً تلاش نکرده بود تا قايم بشه! بعد هم نظافت را يافت و خلاصه نوبت به ديگران رسيد اما از عشق خبری نبود. ديوانگی ديگه خسته شده بود که حسادت حسوديش گرفت و آرام در گوش او گفت "عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است." ديوانگی با هيجان زيادی يک شاخه گل از درخت کند و آن را با تمام قدرت به داخل گلهای رز فرو کرد
صدای ناله ای بلند شد. عشق از داخل شاخه ها بيرون آمد دستهايش جلوی صورتش گرفته بود و از بين انگشتانش خون می ريخت. شاخه های درخت چشمان عشق رو کور کرده بود. ديوانگی که خيلی ترسيده بود با شرمندگی گفت "حالا من چيکار کنم؟ چگونه می تونم جبران کنم؟" عشق جواب داد "مهم نيست دوست من، تو ديگه نمی تونی کاری بکنی، فقط ازت می خوام که از به بعد يار من باشی. همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم"
و از همان روز تا هميشه عشق و ديوانگی همراه يکديگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند.

Sunday, April 09, 2006

خوابی زيبا

احساس کردم خواستنی شده ام
احساس کردم ديده شده ام
احساس کردم باز هم می توانم شکوفا شوم
احساس کردم کسی هست که از من مهر بخواهد
اميد درونم را گرم کرد و همچون نسيمی به صورتم نواخت
تمام شد
.
.
.
.
.
.
.
خواب زيبايي بود

نوشته بالا رو يکی از بهترين دوستانم، نيما نوشته بود که همين تعطيلات عيدی که گذشت برام خوند و منم با اجازه اوون اينجا نوشتمش.

Wednesday, March 15, 2006

عشق

عشق فقط می بخشد. عشق تجارت نیست. بنابراین اصلا حساب سود و زیانی در میان نیست. عشق از بخشش لذت می برد. درست همانطور که گلها از عطرافشانی لذت می برند. چرا باید در هراس باشند؟ تو چرا باید در هراس باشی؟ به خاطر داشته باش، ترس و عشق هرگز با هم نیستند، نمی توانند با هم باشند. هیچ هم زیستی یی ممکن نیست. ترس درست نقطه ی مقابل عشق است

Friday, March 10, 2006

پسرک و دخترک

يکی بود يکی نبود. توی مملکت عشق و صفا، مملکت محبت و وفا، بعدِ گذشته کلی سال بچه های فريدون و کاوه غافله رو به بچه های ضحاک باخته بودن. اين دفعه بچه های ضحاک برای اينکه بتونن در هر مکان و هر زمان حال بچه های فريدون و کاوه رو بگيرن و بهشون بفهمونن که عشق، صفا، محبت و وفا فقط مال کتابها و قصه هاست، خودشون رو به شکل تمامی طبقه های جامعه درآورده بودن. از اوون روحانی مقدس بگيرين و بيايين تا اوون سرمايه دار روشن فکرِ مرفهِ بی دردش! تو اين بل بشور بچه های معصومِ بي گناهی که داشتن تازه تازه خودشون رو تو جامعه پيدا می کردن قربانی های اصلی اين دعوای آباء و اجدادی حق و باطل و خوب و بد بودند.
بين اين بچه ها پسرکی بود که به نام عشق و صفا و محبت و وفا بزرگ شده بود. صبح ها، وقتی از خواب بلند می شد عشق می گرفت، صفا داشت، روزش رو محبت می کرد و به اطرافيانش وفا داشت. احساسات قويي داشت که در طول مدت زندگيش همش باعث شده بودن که به دفعــات به تضاد با عقلش دچار بشه. همين نحوه بزرگ شدنش و برخورد های متداول توی خانوادش بود که باعث شده بود تعداد دوست هاش کمتر از انگشتای دست باشه، اوونقدری مردم احساساتش رو خط خطی کرده بودن که از ترس سياه شدنشون برده بود گذاشته بودشون توی گاوصندوقی که قبلن ها پدربزرگش سياهی ها رو توش قايم می کرده تا سپيدی ها رو لکه دار نکنن. ولی خوب وقتی احساساتی باشی و بخواهی احساساتتو قايم کنی، به تضاد های بدی می رسی و هر چقدر هم که تو اجتماع گل کنی بازم خسته ای. برای رفع خستگی، برای دادن عشق و گرفتن محبت، بالاخره تصميم گرفت بعد يه مدت طولانی در اين گاوصندوق رو باز کنه و احساساتش رو در بياره بيرون. يه روز رفته بود پيک نيک که داداشش با چند تا دختر خانم خوب اوومد پيشش. چه دوستی داشت داداشش J، گل، عچق. يکی از دوستای عچق احساسات پسرک رو قلقلک داد. انگاری اوون دوست هم که بهش می گفتن دخترک، همون روز از پسرک خوشش اوومده بود، چرا که به بهانه دوستش از پسرک عکس گرفت، پسرک هم ديدJ ! يه هفته ای گذشت و پسرک سعی کرد که يه جورهايي با دخترک شروع کنه به معاشرت کردن، يه چند باری همديگرو ديدن، آخرش هم ظهر يه روز پاييزی با همديگه شــروع کردن به دوستی. هر دو خوشحال. پيدا کردم! هفته بعدش پســرک و دخترک هر روز با هم بودن. پسرک يه قدم بر می داشت، دخترک هم يه قدم بر می داشت، پسرک دو قدم می برداشت، دخترک هم دو قدم بر می داشت، پسرک دويد! دخترک جا نموند !! ولی نه مثله اينکه داشت جا می موند. آخر هفته ای، دخترک داشت جا می موند، پسرک دستش دراز کرد و گفت بيا دوستم، بيا با هم کنار هم بدويم، مهم نيست چقدر و تا کجا، مهم اينه که کنار هم بتونيم بدويم. به نظر می رسيد دخترک هم قبول کرده. يه يک ماه و نيمی رو با هم دويدن. ضعف ها و قوت های همديگرو ديدن، فقط شايد چشم های دخترک ضعف ها رو بهتر می ديد، شايدم دل پسرک ضعف هاي دخترک رو ميذاشت تو همون گاوصندوق. شايد پسرک انتظار ضعف رو داشت، ولی دخترک نداشت. بعد اين يه ماه و نيم دخترک زد و تير و طباق پسرک خراب کرد، پسرک هم از شدت دردی که داشت، نتونست ببخشه و اوونم زد،L يه جاهايي رو خراب کرد. دوستاشون اوومدن واسطه گری کردن، گفتن بی خيال!!!! ولی خوب راستش اين بود که، نمی شه بی خيال، سه هفته بعدش اوون جريان دوباره تکرار شد. ولی اين دفعه عمق زخم ها خيلی بيشتر بود. شايد هيچ کدوم اوون جوری که به نظر مياد مقصر نبودن، همون طوری که بی تقصير هم نبودن. بلکه فقط مال دو تا ايل متفاوت بودن.

Tuesday, February 28, 2006

عشق در چشمانت می خزد

پيله می بندد
پروانه می شود
می پرد

نگاه می کنی
عاشق می شوی
چشم می بندی
هوس فرار می کنی

پيله می بندی
چشم باز می کنی
پروانه می شوی
مرا رها می کنی

يکی ديگه از شعر های دوست خوبم ن.گمشده

Tuesday, February 14, 2006

هستش Boys & Girl اين متن يکی از آهنگ های فيلم
I can’t imagine life without you by my side
This is love, babe,
That I’m feeling and I’m hopin’ that you’re feeling the same way.
Things tend to slip my mind,
Like how you like to wine and dine, babe.
With a romantic lights.
You mean a lot to me in so many ways lately.
Have I told you I love you lately?
Have I told you That you still mean the world to me lately?
Have I told you I love you?
I’ll be your wishing well, tell me what you want babe,
Don’t think twice of our love.
I say these things because,
I love you, but it’s hard to explain,
And I’m hoping that you’re feeling the same.You know that all of my feelings are inside

Saturday, February 04, 2006

لب پيمانه خاک گرفته ام را بوسيده ای
شايد گفته ای دوستت دارم
شايد همچون همواره هنوز
هر چيز زيبا را عشق می پندارم


سلام، راستش رو بخواهين اين شعر رو يکی از همکلاسی های قديميم نوشته به نام نيما گمشده. ديشب داشتم کاغذهام رو نگاه می کردم چشمم خورد به اين شعر و دلم خواست که اينجا بنويسمش

Wednesday, January 25, 2006

سلام امروز صبح رفته بودم وزارت علوم يک کاری داشتم، توی اوون اتاقی که بودم رو ديواراش مجموعه نوشته هايی بود که نظرم رو جلب کرد، احساس کردم خوبه که يكيشون رو که خودم هم خيلی ازش خوشم اومد اينجا بنويسم:
کسی را دوست داشته باش که دلش اوون قدر بزرگ باشه تا برای جا شدن در دلش احتياجی به کوچک کردن خودت نباشد.

Friday, January 06, 2006

مرد نشسته بود ............... زن نشسته بود................
کنار هم نشسته بودند............
روی دو صندلی .................. در يک اتاق .................
آنجا مطب چشم پزشك بود ............
آن دو زن و شوهر نبودند ................. غريبه بودند .................
مرد دوربين بود ................. نزديک را خوب نمی ديد ............
زن نزديک بين بود ........... تمام ريزه کاری های دنيا را تا چند سانتيمتری نوک دماغش می ديد، مناظر زيبای آن دور ها را نمی ديد. رهگذران انتهای کوچه ها را نمی ديد. اما مرد را با تمام جزئياتش می ديد ............
حتی ريزه کاري هايـی که خود مرد هم خبر نداشت. يک لکه کوچک را گوشه شلوار مرد می ديد.... کنارِ کمربندش را می ديد که خورده شده .................
آستين نيمدار کت مرد را از ساختمان ده طبقه نمای سنگ يشمی بهتر ديده می ديد .........
مرد می خواست با زن حرف بزند. زن می خواست مرد را باز هم بکاود .............
زن فکر می کرد چه مرد کثيفی! چه سر و وضعی! واقعاً کی در دنيا حاضر است فداکاری کند و همسر اين مرد مضحک بشود؟ چه کسی حاضر است کله و موهای زشت اين مرد را هر شب و هر صبح نوک دماغش ببيند؟ با اين منظره نفرت انگيز بخوابد و با آن بيدار شود؟
زن دوست داشت مرد را از پنجره همان اتاق پرت کند به جايي دست کم دور تر از نوک دماغش ........
مرد زن را واضـح نمی ديد. محو می ديد، فـرو شده در بخار. زن را در هاله ای مـی ديد که بيشتر به او جنبه آسمانـی می داد. مرد دوست داشت زن را نوک قله کوه بگذارد و از دور سير نگاهش کند ..............
در آن اتاق صندلی های خالی ديگری هم بود ...........
مرد دوست داشت روی دورترين صندلی بنشيند و زن را سياحت کند ...............
زن دوست داشت روی دور ترين صندلی بنشيند و مرد را نبيند ...........
همين تفاهم آن دو را به هم رساند.
در يک لحظه هر دو به سمت صندلی آمال و آرزو های خود شيرجه رفتند .........
مرد با متانت هر چه تمام تر صندلی را به زن تعارف کرد. زن سرخ شد و نشست .....................
در آن لحظه، صدای مرد در نظرش چه طنين مردانه ای داشت، مرد چه باوقار و متين بود، می شد مثل کوه بر او تکيه زد. البته زن هيچگاه تا آن زمان بر کوه تکيه نزده بود، کسی را هم نديده بود که اينکار را کرده باشد، ولی فکر می کرد تشبيه جالبی است.
مرد هم که همچنان زن را در هاله ای نورانی می ديد موقع را مناسب ديد و سر صحبت را باز کرد.
چند ماه بعد، زن و مرد که ديگر زن و شوهر بودند، هر کدام عينکی را بر بينی حمل می کردند.
زن هر روز به قلـه کـوه های شمـال شهر نگاه می کرد و تعجب مـی کرد که چطور قبلاً آنها را نديده و گرنه فتح شان می کرده.
مرد هر روز در گوشه چشمان زن چيزهايی می ديد که وحشتش می گرفت و فکر می کرد که اين نشانه های هولناک سابق کجا پنهان بوده اند ......
البته اين زوج در هنگام خواب عينک ها را از روی بينی بر می داشتند و آسوده تا صبح در آغوش هم می خوابيدند.

Thursday, November 10, 2005

Pride ain't nothing when it comes to matters of the hurt

Friday, September 09, 2005

Love makes you do crazy things, insane things, things in a million years you never see yourself do, there you're doing, you can't help it

Sunday, May 22, 2005

سلام ، راستش رو بخواهين این مطلب رو توی اتوبوس، بین مسیر تهران تبریز نوشتم. یه مدتیه که ذهنم خیلی مشغوله تا اینکه بالاخره امروز بعد از یه جرو بحث کوچیک و دیدن یه فیلم نسبتاً قدیمی ایرانی کلی تو فکر فرو رفتم که جداً چرا خیلی از ماها فکر میکنیم که کار درست رو ما انجام میدیم و مسیر درست رو ما میشناسیم و داریم توش حرکت میکنیم و کار و مسیر بقیه که با مال ما فرق داره اشتباهه.! فقط وقتهایی که سرمون خلوته و حوصله داریم پای دلایل متفاوت بودن کار و مسیر دیگران میشینیم، اوونم فقط بخاطر اینکه نشون بدیم ماهم میتونیم ادای آدمهای متمدن رو در بیاریم، ولی حیف که هنوز چیزی از اوون دلایل نگذشته، حوصله سرمیره و سروکله " نه من درست میگم" پیدا میشه و همه چه خراب میشه. عین یه بچه کوچولوی لوس شروع میکنیم به جیغ و داد کردن و قهر میکنیم، بعدش هم میریم سراغ عروسکهای زشتمون و شروع میکنیم باهاشون بازی کردن. تازه بعدش هم کلی ادعا داریم که ما با صحبت کردن و شنیدن حرفهای همدیگه به یک نتیجه منطقی واحد رسیدیم.!!!!! چرا از مواجه شدن با واقعیتی با این مضمون که: " برای رسیدن به هر چیزی هزاران راه مختلف میتواند وجود داشته باشد که همگی هم به مقصد میرسند. " یا واقعیت دیگه ای " هر کسی میتونه راه و روش و نگرش متفاوتی داشته باشه و صرف متفاوت بودن یک نگرش دلیلی بر اشتباه بودن آن نیست، همچنین دلیلی بر یکسان بودن تمامی نگرشها و راهای زندگی وجود ندارد." که با رویاهای ما فرق دارند میترسیم و همش سعی میکنیم به خودمون ثابت کنیم که نه رویاهای ما درست و مطابق واقعیتند؟ چرا در اکثر مواقع نمیخواهیم سختی مواجه شدن با اشتباهاتمون رو به خودمون بدیم و همش میخواهیم بگیم: " نه اینم همون چیزیه که من میگم " ؟
تا کِی میخواهیم بگیم سواریه این کشتی قدیمیِِ آنتیکِ داغونی که توی اقیانوس توهممون داره غرق میشه هیچ اشکالی نداره و کاملا امنِ و هرکی هم شکایتی داشت، تو دادگاه دریایی همون کشتیه قراضمون محکومش میکنیم به مرگ با بولالا ؟
سلام ، راستش رو بخواهين این مطلب رو توی اتوبوس، بین مسیر تهران تبریز نوشتم. یه مدتیه که ذهنم خیلی مشغوله تا اینکه بالاخره امروز بعد از یه جرو بحث کوچیک و دیدن یه فیلم نسبتاً قدیمی ایرانی کلی تو فکر فرو رفتم که جداً چرا خیلی از ماها فکر میکنیم که کار درست رو ما انجام میدیم و مسیر درست رو ما میشناسیم و داریم توش حرکت میکنیم و کار و مسیر بقیه که با مال ما فرق داره اشتباهه.! فقط وقتهایی که سرمون خلوته و حوصله داریم پای دلایل متفاوت بودن کار و مسیر دیگران میشینیم، اوونم فقط بخاطر اینکه نشون بدیم ماهم میتونیم ادای آدمهای متمدن رو در بیاریم، ولی حیف که هنوز چیزی از اوون دلایل نگذشته، حوصله سرمیره و سروکله " نه من درست میگم" پیدا میشه و همه چه خراب میشه. عین یه بچه کوچولوی لوس شروع میکنیم به جیغ و داد کردن و قهر میکنیم، بعدش هم میریم سراغ عروسکهای زشتمون و شروع میکنیم باهاشون بازی کردن. تازه بعدش هم کلی ادعا داریم که ما با صحبت کردن و شنیدن حرفهای همدیگه به یک نتیجه منطقی واحد رسیدیم.!!!!! چرا از مواجه شدن با واقعیتی با این مضمون که: " برای رسیدن به هر چیزی هزاران راه مختلف میتواند وجود داشته باشد که همگی هم به مقصد میرسند. " یا واقعیت دیگه ای " هر کسی میتونه راه و روش و نگرش متفاوتی داشته باشه و صرف متفاوت بودن یک نگرش دلیلی بر اشتباه بودن آن نیست، همچنین دلیلی بر یکسان بودن تمامی نگرشها و راهای زندگی وجود ندارد." که با رویاهای ما فرق دارند میترسیم و همش سعی میکنیم به خودمون ثابت کنیم که نه رویاهای ما درست و مطابق واقعیتند؟ چرا در اکثر مواقع نمیخواهیم سختی مواجه شدن با اشتباهاتمون رو به خودمون بدیم و همش میخواهیم بگیم: " نه اینم همون چیزیه که من میگم " ؟
تا کِی میخواهیم بگیم سواریه این کشتی قدیمیِِ آنتیکِ داغونی که توی اقیانوس توهممون داره غرق میشه هیچ اشکالی نداره و کاملا امنِ و هرکی هم شکایتی داشت، تو دادگاه دریایی همون کشتیه قراضمون محکومش میکنیم به مرگ با بولالا ؟

Saturday, May 21, 2005

سلام ، راستش رو بخواهين این مطلب رو توی اتوبوس، بین مسیر تهران تبریز نوشتم. یه مدتیه که ذهنم خیلی مشغوله تا اینکه بالاخره امروز بعد از یه جرو بحث کوچیک و دیدن یه فیلم نسبتاً قدیمی ایرانی کلی تو فکر فرو رفتم که جداً چرا خیلی از ماها فکر میکنیم که کار درست رو ما انجام میدیم و مسیر درست رو ما میشناسیم و داریم توش حرکت میکنیم و کار و مسیر بقیه که با مال ما فرق داره اشتباهه .! فقط وقتهایی که سرمون خلوته و حوصله داریم پای دلایل متفاوت بودن کار و مسیر دیگران میشینیم، اوونم فقط بخاطر اینکه نشون بدیم ماهم میتونیم ادای آدمهای متمدن رو در بیاریم، ولی حیف که هنوز چیزی از اوون دلایل نگذشته، حوصله سرمیره و سروکله " نه من درست میگم" پیدا میشه و همه چه خراب میشه. عین یه بچه کوچولوی لوس شروع میکنیم به جیغ و داد کردن و قهر میکنیم، بعدش هم میریم سراغ عروسکهای زشتمون و شروع میکنیم باهاشون بازی کردن. تازه بعدش هم کلی ادعا داریم که ما با صحبت کردن و شنیدن حرفهای همدیگه به یک نتیجه منطقی واحد رسیدیم .!!!! چرا از مواجه شدن با واقعیتی با این مضمون که: " برای رسیدن به هر چیزی هزاران راه مختلف میتواند وجود داشته باشد که همگی هم به مقصد میرسند. " یا واقعیت دیگه ای " هر کسی میتونه راه و روش و نگرش متفاوتی داشته باشه و صرف متفاوت بودن یک نگرش دلیلی بر اشتباه بودن آن نیست، همچنین دلیلی بر یکسان بودن تمامی نگرشها و راهای زندگی وجود ندارد." که با رویاهای ما فرق دارند میترسیم و همش سعی میکنیم به خودمون ثابت کنیم که نه رویاهای ما درست و مطابق واقعیتند؟ چرا در اکثر مواقع نمیخواهیم سختی مواجه شدن با اشتباهاتمون رو به خودمون بدیم و همش میخواهیم بگیم: " نه اینم همون چیزیه که من میگم " ؟
تا کِی میخواهیم بگیم سواریه این کشتی قدیمیِِ آنتیکِ داغونی که توی اقیانوس توهممون داره غرق میشه هیچ اشکالی نداره و کاملا امنِ و هرکی هم شکایتی داشت، تو دادگاه دریایی همون کشتیه قراضمون محکومش میکنیم به مرگ با بولالا ؟

Tuesday, May 10, 2005

سلام به همگی، متاسفانه بخاطر ترافيک کاری و درسی که تو اين مدت گذشته داشتم نتونستم اينجا بنويسم ولی انشاءالله از اين به بعد دوباره خواهم نوشت. فقط يادتون نره که نظرات شماست که می تونه وب لاگم رو بهبود بده

Monday, April 11, 2005

جای ماندن ماند، جای ماندن اینجا نیست
بین راه و گمراهی جای ماندن ما نیست

ما دو ماهی کوچک در درون هم غرقیم
ماهیان کوچک را احتیاج دریا نیست

قصه دو زنبیلیم، پر زنان و سیب و خون
داستان عشق ما در کتاب دنیا نیست

دست من پر از چاقو، دست تو پر از سیب است
دست من پر از خونست، دست تو چراغانیست

روی صندلیهامان جای هردومان خالیست
رد خونی از من هست، ردی از تو اما نیست

تو سپیدی محض ، من سیاهی مطلق
گردش شب و روزیم حرف زشت و زیبا نیست

ما دو خانه برفی زیر نور خورشیدیم
آب می شویم، اما مرگ در تن ما نیست

Wednesday, March 16, 2005

بهاری از باران سعادت لبریز
تابستانی از گرمای عشق سرشار
پائیزی رنگارنگ از شادی
و زمستانی سپید از بخت را
برای همه تان آرزومندم
سال نو مبارک