ایمان
مرد جوانی که مربی شنا و دارنده چندیم مدال المپیک بود، به خدا اعتقادی نداشت
او چیزهایی را که درباره خدا و مذهب می شنید مسخره می کرد
شبی مرد جوان به استخر سرپوشیده آموزشگاهش رفت، چراغ خاموش بود ولی ماه روشن و همین برای شنا کافی بود
مرد جوان به بالاترین نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز کرد تا درون استخر شیرجه برود
ناگهان سایه بدنش را همچون سلیبی روی دیوار مشاهده کرد
احساس عجیبی تمام وجودش را فرا گرفت. از پله ها پائین آمد و سمت کلید برق رفت و چراغ ها را روشن کرد
آب استخر برار تعمیر خالی شده بود