Sunday, December 13, 2009

روزی که رفت از ياد، روزی که ماند در ياد

روزی که رفت از ياد، روزی که ماند بر ياد


يادش به خير آن روز که دخترکی بود با چهره ای معصوم، صدايي مهربان، دلی پاک، ادعايي از فهم و تجربه و سخنانی از عشق با حرکاتی گه گدار آزارنده

گم در گمراهه های سن

هجده سالگی، سن شور و شوق جوانی

سن ادعا ها

.

.

.

يکی بود باهات صحبت از عشق می کرد

ولی ناگهان ديگه نگاه هاش با تو نبود

انگاری يکی نگاهاشو دزديده بود

يکی ديگه مثل من، اما يه شش - هفت سالی پر تر

کسی که شش – هفت سال قبل تر جای من بود

.

.

.

نمی دونم شايد هم خودش نگاهاشو دزديده بود

.

.

ولی آخه چرا

؟

!

ترس، ترس رو در رو شدن با گمگشتگی در ادعاها

ادعا های فهم و تجربه

.

.

می گفت تو زيادی حساسی

ما با هم دوست هستيم

.

.

.

من در گرو هفت و هشت درک دوستی بودم که

يهو همونی که می گفت دوستت هستش . . . . نيست شد . . . . . . يک ماه . . . . چند ماه

.

.

.

يکی گفت دوستی يعنی همديگه رو شناختن

يعنی وقتی حوصله ات سر رفت، به دوستت زنگ می زنی تا احساس تنهايي نکنی

.

.

گفت، گذشت اوون دوران که دوستی معرفت بود

و عشق مسئوايت بود نه فقط شهوت

.

.

.

رفت اوون معرفت ها

غم بود و غصه

به قول نامجو، روزی که ريد دختر همسايه

احساس غريبی بود

.

.

.

دخترک رفته بود و با خودش اعتماد رو هم برده بود

و دوباره ساختن اعتماد رفته مستلزم زمان طولانی بود

.

.

درست بود يا غلط

نمی دانم

احساس بود

.

.

.

گذشت سال ها، شد اتفاق ها

دخترک برگشت با داستان ها

ادعا کرد دوستی اش را، صميميت را

ای داد و بی داد از حماقت ها

حماقت های جوانی، حماقت های يک دل ساده

و زمان از دست رفته

.

.

.

دوستی

دوستان

دوستی دوستان

توی شادی ها و غم ها

.

.

.

پسرک با دختری از دوستان دخترک دوست شد

می خواست دوستی کنه

.

.

آدمها فرق کرده اند

شرايط فرق کرده اند

تجربه ها

.

.

.

دوستی علامت خوبيه واسه قايم شدن از ترس ها و رسوايي ها

ترس گمگشتگی در ادعا ها

.

.

.

امان از دل رسوا و ساده

امان از بی تجربگی

امان از اعتماد در کنار ترس از اعتماد

و نياز به اعتماد

!

امان از عشق و بازی های شيرين اش

و جو گيري ها

.

.

.

عشق

.

.

!

کدام عشق

کدام دوستی

کدام ادعا

.

.

.

.

زمانه عوض شده

زمانه ای که ادعا ها بی مسئوليت

زمانه ای که گفته ها بی ماليات

زمانه ی گم شدن در منم منم ها

زمانه عدد دادن ها

نمره بيست، نوزده، هجده، هفتده ....... مشروط

زمانه ی توجيه های احمدی

زمانه تضاد

.

.

.

تا باد چنين باد، داد و بی داد

تا باد چنين باد

Wednesday, August 19, 2009

عشق و عاشقی و دوست داشتن، کلمات زيبايي که اين روز ها فقط توی کتاب ها و قصه های فارسی ديده می شوند

جالبه که هميشه وقتی يک چيز خوب، اتفاق و يا داستان خوب توی زندگيمون تموم می شه فکر می کنيم که ديگه لنگه اش تکرار نمی شه و خيلی ناراحت می شيم. يه مدتی می ريم توی لاک خودمون و خيلی منطقی با همه چيز رفتار می کنيم. کار، درس، ورزش، تفريح، سرگرمی، مهمانی، مسافرت با دوستان و خانواده و ....، بدون هيچ گونه هيجان و دغدغه خيلی زياد - بی تفاوت نسبت به همه چيز - همه و همه رو يا به يک اندازه دوست داری و يا به يک اندازه ازشون بدت مياد. به مرور زمان اين داستان ها خيلی عادی و روزمره می شوند و ما به دنبال يک نوع هيجان شديد تر سراغ تفريح ها و مسافرت های جالب می ريم – چيزی که چالش جديدی برامون باشه، چيزی که معنی و انگيزه جديد، متفاوت و محکمی برامون ايجاد بکنه.

.................... لابه لای همه و همه ی اين تفريح ها و مسافرت ها و برنامه ها، اوون ارتباط خاصی که دلمون رو گير بندازه، توی هر نوع موقعيتی که می خواهيم باشيم، پيدامون می کنه!! يک هيجان، انگيزه و شور و شوق شديد به زندگی روزمره مون اضافه می شه!! برای اينکه بتونيم براش وقت کافی بگذاريم و ازش لذت ببريم، يا از انجام يک سری از کارهامون دست برمی داريم و يا اينکه کارهامون رو فشرده تر تموم می کنيم - جز اوون شور و شوق و هيجان و نهايتاً لذت، چيز ديگه ای رو نمی بينيم، تمام حواسمون رو اوون پر می کنه

چه کوتاه مدت و چه بلند مدت، ولی با اين حال همه چيز با انرژی بسيار بالاتر از حالت نرمال انجام می شه. مادامی که احساس درونيمون ما را در طی اين مسير و گذران وقت با محرک جديد همراهی می کنه، همه چيز خوب پيش می رود.

از لحظه ای که شک می کنيم، ترک ها شکل می گيرند. و گذران زمان و فکر منطقی و بدوور از احساس، نه تنها ترک ها رو ترميم نمی کنه بلکه عمقشو ن رو هم بيشتر می کنه. نهايتاً آنچه بود و نبود به يکباره پايين می آيد. فقط با تجربه های قبليمون شايد بتونيم از مووندن زيرش فرار بکنيم

حالا چرا ترک می خوره؟!! شايد چون نسبت عمقش به زمان مناسب نبود، شايد چون خودش نامناسب بود و کشش اين همه فشار و انتظار رو نداشت، شايد عوامل محيطی و خارجی اثر خوبی نداشتند و شايد هم اوون محرک و هيجان شديد - عشق - آنچنان چشم و گوش ما رو بسته بود که توان ارزيابی درست رو نداشتيم که ببينيم بستر مناسبی برای ساختن داستانی بر اساس دل و احساس وجود نداره

جای خالی آنچه که در اثر ترک بزرگ، و عميق بوجود می آيد، مستلزم هزينه و زمان هنگفتی ست تا پر بشه و خوب مسلماً هرگز به شکل روز اول خود باز نخواهد گشت

.

.

.

.

و باز هم آن لووپ منطقی آغاز می شود

چند روزی ست که لوپ منطقی من باز هم آغاز شده

با اين همه شکستگی، ترک و وصله-پيله به کجا می روم

نمی دانم

فقط می روم

چرا که نمی خواهم ببينم که اين روزمرگی ست که مرا هم همچون شمار کثيری از آدمهای ديگه با خود به زور می بردم

Monday, May 25, 2009

The need to be loved and love back



Is it a real need and is it one of the basic needs in our lives?
There’s been a quite long debate on whether people have a need such as a ‘sense of belonging’ or whether the can live totally independent and alone.
The stories we hear about, see and experience show, that even if there is no emotional partner in ones life, this is compensated by very close relationships to parents, friends, colleagues or occasionally even to some stranger. Those who deny this urge time and time again, relapse and thus try to overcompensate by obsessing about it.
Denial is something extremely powerful, which can affect the prioritisation of our aims so much, that it results in obsession and consequently regret and sorrow.
Denial comes from our lack of self-awareness, confusion and fear; the main incentive for people’s decisions and their momentum in life.
I believe that the necessity to love and be loved back, if not the most important need in life, certainly is an essential one. In order to deal with this urge in a healthy manner you should get to know yourself thoroughly and love yourself for who you are and what you do. Consequently respect yourself enough, to pursue your dreams and goals. And finally love the universe, which inspires us to move forward in life.
Optimization is the key to keep the balance in what we want so badly and what we really need. The combination of harsh and fearless self-awareness in order to find what really lies underneath, experience and a sensible mind is maybe the best not the cheapest means of pursuing it.
How do we define the love?
Real love means freedom, not limitations. And what really makes it dreadful is simply the lack of control; that we can almost forgive our beloved ones everything right away and be happy for their happiness.

Monday, April 20, 2009





Does it worth it?











It’s always very inspiring to meet someone; feeling good & touchy

Especially if it’s a while you are looking for it

…… & you are willing to make something good out of it
.
.
.

It’s very difficult to let it go

… when you feel it my be too much for you!!

… & there’s contradiction with your estimation
.
.
.

Especially when you feel touched!!!
.
.

& here comes the big game:



Decision



Either to risk




Or




To keep preserved
.
.
.
.
But here comes the reality of life;

Anything comes one day will go some day.

Love is a free floating energy that comes and goes when it pleases.

Its stay is unknown;
It may stay for a minute, an hour, a year or even a life time sometimes.

The fear of it is normally due to

The combination of its simplicity, complexity & our vulnerability in life.

But then again, nothing comes cheap in this world.

We should just be glad to have the opportunity to enjoy it

Tuesday, October 21, 2008

?



Friendship;



The limitless and timeless


without boundaries and the


most meaningful word in the


universe


.


.


.
.


But what if we need something


with limits besides to our limitless
friendships
to live


in this limitless limited world


and


limited life time

Friday, September 19, 2008

Is it always difficult to let go

For human being, the most easiest & desirable way of living is lack of change & continues stability, but once you started to move & make change in life, you simply can’t stop it!; otherwise you’ll be just like a emotionally dead man, more like robot. And the only difficult part in changes is letting go the index of previous situation, anything matters; fear, doubt, comfort, custom, people, location, emotion & …. Although fear might be the main motive of change, it is the main contradiction in moving on. Fear of what is going to happen in new path and doubt of does it really worth to leave the current situation to go for new optimum results, or not

The other question is: is it really correct to doubt any decision we make in life or is it better to try to collect as much as possible information before making decision & after that, just go for it with full strength

Isn’t it really better to overcome the fear at the first point & just eat the frog

Sunday, June 29, 2008

U

“The past doesn’t matter, what matters is now and only now
If I had only a day in life, I would just want to spend the whole day with you; just being together & doing nothing, Only closeness, an intense closeness
Really sharing things with each other; silly things, difficult things
Cause I believe if we could have that, nothing could hurt us”


You know, I don’t love you just because you are smart, nice, kind and stunning but because I can be myself when I am with you and it just seems as if time was standing still and nothing else in life matters anymore