Monday, February 28, 2005

سرم را روی سینه ات میگذارم
شاید این آخرین ذرات وجود من باشد
که
در رگهای تو جاریست
این زندگی من است

شاید هستی من
در یک
قطعه کوتاه
ویلن سل
خلاصه شود

شاید
در گویش متوازن و
مرتب
دوستت دارم
که بر لبان من جاریست

یا شاید
در نواهای خمیازه آلود تو
که میخواهد
شب به خیر را
به من و عشق بازی کوتاه من بگوید

شاید
این
زندگیست

Wednesday, February 23, 2005

چرا برای یه عده همیشه حرف، حرف خودشونه

چرا باید یه عده فقط حرف خودشون رو بشنوند

مگه حرفای دیگرون ایرادی داره

مگه چی میشه یه دفعه هم حرف، حرف اونها نباشه

ببینم

اصلاً تا حالا شده در باره حرفای دیگران بی طرف فکر کنین

تا حالا شده بی غرض به حرفای دیگران گوش بدین، حتی اگر کاملا در جهت عکس حرفای خودتون باشه

شاید حق باشد

روحساب باشه

!! شایدم نباشه

زندگیی که همش همه فقط حرف خودشون رو بگن و حرفهای خودشون رو بشنوند که دیگه اسمش زندگی نیست

اسمش جنگه

چون واقعیت اینه که تا وقتی حرف کسی رو نشنوی
تا وقتی روی حرفای دیگران فکر کنی
اونو درک نکردی
ااونو نخواستی
بلکه با اصرار روی حرف خودت
اونو دفع کردی
پس نتیجه اش میشه
جنگ و دعوا